فایل فلش مخصوص تلویزونهای اسمارت با شمارهای پارت نامبر tp.hv.553.pc821 نرم افزار با ظاهر لوگوی استارست می باشد

فایل فلش مخصوص تلویزیونهای اسمارت سازکار با پنلهای 43 تا 75 اینچ

نام نرم افزار: allupgrade_v553_sos

68750 تومان

عسل وحشی تهیه شده از بیشها و باغات اطراف دزفول استان خوزستان

مقدار موجودی 12/6 کیلو دوازده کیلو و ششصد کرم با شاخه محاسبه شده و بدون احتساب ظرف عسل

البته همان طور که میبینید شاخه ها تا حد امکان برداشته شده

و مقدار خیلی کمی که واقعا شاخه های مانده به آسانی قابل حذف و یا بررداشتن نیست

قیمت هر کیلو عسل 800 وتمان هست

  کدمحصول:534068

مقدار کل12کیلو

800000 تومان

دُهن الحنظل الاصلی (روغن هندوانه ابوجهل اصلی)

این محصول توسط عطار پیشکسوت تایید شده است

خرید و فروش روغن های گیاهی

به صورت 500 % ارگانیک و بهداشتی به همراه برگه آنالیز عرضه می گردد...

  کدمحصول:534062

مقدار کل18عدد

2200 تومان


نوشته شده توسط : كريم شريفي

روحانی مسئول مشاوره به زندانیان

محکوم ‌به اعدام در زندان رجایی شهر خاطره جالبی دارد:

 
حدود ۲۳ سال پیش جوانی که تازه به تهران آمده بوده در یک کبابی مشغول کار می‌شود، ‌
شبی پس از تمام شدن کار،
صاحب کبابی دخل آن روز را جمع می‌کند و می‌رود در بالکن مغازه تا استراحت کند.
درآمد آن روز کبابی،
شاگرد جوان را وسوسه می‌کند و در جریان سرقت پول‌ها،
صاحب مغازه به قتل می‌رسد. او متواری می‌شود؛
اما مدتی بعد، دستگیرش می‌کنند و به اینجا منتقل می‌شود.
 
حکم قصاص جوان صادر می شود،
اما اجرای آن حدود ۱۸-۱۷ سال به طول می‌انجامد؛
می‌گویند شاگرد جوان در طول این مدت حسابی تغییر کرده بود
و به‌ قول‌ معروف پوست‌ انداخته و اصلاح‌ شده بود.
آن‌قدر تغییر کرده بود که همه زندانی‌ها قلبا دوستش داشتند.
 
پس از این ۱۸-۱۷ سال، خانواده مقتول که آذری‌ بودند، برای اجرای حکم می‌آیند؛
همسر مقتول و سه دختر و ۷ پسرش آمدند و در دفتر نشستند،
فضا سنگین بود و من با مقدمه‌چینی و شرح احوالات فعلی قاتل،
از اولیای دم خواستم که از قصاص صرف‌نظر کنند. همسر مقتول گفت:
" من قصاص را به پسر بزرگم واگذار کرده‌ام"
و پسر بزرگ هم گفت که قصاص به کوچک‌ترین برادرمان واگذار شده است.
به‌هرحال برادر کوچک‌تر هم زیر بار نرفت و گفت :
"اگر همه برادر و خواهرهایم هم از قصاص بگذرند،
من از قصاص نمی‌گذرم؛
زمانی که پدرم به قتل رسید من خیلی بچه بودم و این سال‌ها،
یتیم بودم و واقعاً سختی کشیدم."
 
به‌هرحال روی اجرای حکم مصر بود.
با خودم گفتم شاید اگر خود زندانی بیاید و با آن‌ها روبه‌رو شود،
چیزی بگوید که دلشان به رحم بیاید، بنابراین گفتم زندانی را بیاورند.
یادم هست هوا به‌شدت سرد بود و قاتل هم تنها یک پیراهن نازک تنش بود؛
وقتی آمد رفت کنار شوفاژ کوچکی که در گوشه اتاق بود
ایستاد به او گفتم اگر درخواستی داری بگو؛.
او هم آرام رو به من کرد و گفت:"
درخواستی ندارم."
 
وقت کم بود و چاره دیگری نبود.
مادر و یکی از دختران در دفتر ماندند
و ۹ برادر و خواهر دیگر برای اجرای حکم وارد محوطه اجرای احکام شدند.
جالب بود که مادرشان موقع خروج فرزندانش
از دفتر به آن‌ها گفت که اگر از قصاص صرف‌نظر کنند شیرش را حلالشان نمی‌کند.
به‌هرحال شاگرد قاتل، پای چوبه ایستاد
همه‌چیز آماده اجرای حکم بود
که در لحظه آخر او با همان آرامشش رو به اولیای دم کرد و گفت:
"من یک خواسته دارم"
من که منتظر چنین فرصتی بودم گفتم دست نگه‌ دارید
تا آخرین خواسته‌اش را هم بگوید.
 شاگرد قاتل، گفت:
"۱۸ سال است که حکم قصاص من اجرا نشده و شما این مدت را تحمل کرده‌اید،
حالا تنها ۹ روز تا محرم باقی‌مانده و تا تاسوعا،
۱۸ روز. می‌خواهم از شما خواهش کنم اگر امکان دارد
علاوه بر این ۱۸ سال، ۱۸ روز دیگر هم به من فرصت بدهید.
*من سال‌هاست که سهمیه قند هر سالم را جمع می‌کنم
و روز تاسوعا به نیت حضرت عباس (علیه السلام )،
شربت نذری به زندانی‌های عزادار می‌دهم.
امسال هم سهمیه قندم را جمع کرده‌ام،
اگر بگذارید من شربت امسالم را هم به نیت حضرت ابوالفضل (علیه السلام ) بدهم،
هیچ خواسته دیگری ندارم
 
 حرف او که تمام شد فضا عوض شد.
یک‌دفعه دیدم پسر کوچک مقتول منقلب شد،
رویش را برگرداند و با بغض گفت من با ابوالفضل درنمی‌افتم من قصاص نمی‌کنم.
برادرها و خواهرهای دیگرش هم با چشمان اشکبار
به یکدیگر نگاه کردند و هیچ‌کس حاضر به اجرای حکم قصاص نشد.
 
 وقتی از محل اجرای حکم به دفتر برگشتند،
مادرشان گفت چه شد قصاص کردید؟
پسر بزرگ مقتول ماجرا را برای مادرش تعریف کرد.
مادرشان هم به گریه افتاد و گفت به خدا اگر قصاص می‌کردید شیرم
را حلالتان نمی‌کردم. *خلاصه ماجرا با اسم حضرت عباس(علیه السلام )
ختم به خیر شد
و دل ۱۱ نفر با نام مبارک ایشان نرم شد و از خون قاتل پدرشان گذشتند.
 
صلی الله علیک ایها العبد الصالح


:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 455
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 13 مهر 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

 ﭘﺮﻓﺴﻮﺭ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﻧﻘﻞ ﻣﯽﮐﻨﺪ:

 
 
ﺩﺭ ﺳﺎﻟﻬﺎﯼ ﭘﯿﺶ ﺍﺯ ﺍﻧﻘﻼﺏ ﺩﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺭﻭﺳﺘﺎﻫﺎﯼ ﻧﯿﺸﺎﺑﻮﺭ ﻣﺸﻐﻮﻝ
 
گذﺭﺍﻧﺪﻥ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺧﺪﻣﺖ ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ ﺩﺭ ﺳﭙﺎﻩ ﺑﻬﺪﺍﺷﺖ ﺑﻮﺩﻡ.
 
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺳﻮﺍﺭ ﺑﺮ ﻣﺎﺷﯿﻦ، ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺩﮐﺘﺮ ﺩﺭﻣﺎﻧﮕﺎﻩ ﺍﺯ ﺟﺎﺩﻩﺍﯼ
 
ﻣﯿﮕﺬﺷﺘﯿﻢ، ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﯾﮏ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﭼﻮﺑﺪﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺗﮑﺎﻥ ﻣﯿﺪﺍﺩ ﻭ
 
ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﺎ ﻣﯿﺪﻭﯾﺪ!
 
ﺩﺭ ﺁﻥ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺩﺭﻣﺎﻧﮕﺎﻩ ﺭﺍ ﻣﯽﺷﻨﺎﺧﺘﻨﺪ.
 
ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﺍ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ،
 
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﻧﻔﺲﻧﻔﺲﺯﻧﺎﻥ ﻭ ﺑﺎ ﻟﻬﺠﻪﺍﯼ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﮔﻔﺖ ﺁﻗﺎﯼ ﺩﮐﺘﺮ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺳﻪ ﺭﻭﺯﻩ ﺑﯿﻤﺎﺭﻩ...
 
ﺑﻪ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻣﺎ ﺩﺭﺏ ﻋﻘﺐ ماشین ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ ﻋﻘﺐ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻧﺸﺴﺖ.
 
ﺩﺭ ﺑﯿﻦ ﺭﺍﻩ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺩﯾﺸﺐ ﺍﺯ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺑﺎ ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎ ﺑﻪ ﻓﺮﻭﺩﮔﺎﻩ
 
ﻣﺸﻬﺪ ﺁﻣﺪﻩ ﻭ ﺻﺒﺢ ﺑﻪ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﺸﺎﻥ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﻭ ﺩﯾﺪﻩ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻣﺮﯾﺾ
 
ﺍﺳﺖ!!!
ﻣﻦ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ ﺯﯾﺮﭼﺸﻤﯽ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺗﻤﺴﺨﺮ ﺧﻨﺪﻩای
 
ﻣﺮﻣﻮﺯﺍﻧﻪ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﺑﻪ ﻫﻢ ﮔﻔﺘﯿﻢ: ﭼﻮﭘﻮﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ
 
ﺑﺮﺳﯿﻢ، ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﮐﻼﺱ ﻣﯿﺬﺍﺭﻩ!
 
ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﻭ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﭘﯿﺮﺯﻧﯽ ﺩﺭ ﺑﺴﺘﺮ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺩﮐﺘﺮ ﻣﻌﺎﯾﻨﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺳﺮﻣﺎ ﺧﻮﺭﺩﮔﯽ ﺩﺍﺭد.
 
ﺩﺍﺭﻭ ﻭ ﺁﻣﭙﻮﻝ ﺩﺍﺩﯾﻢ ﻭ ﯾﮑﺪﻓﻌﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﺳﺮ ﺯﺩﯾﻢ ﻭ ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺧﻮﺏ ﺷﺪ.
 
ﺩﻭ ﺳﻪ ﻣﺎﻩ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺟﺮﯾﺎﻥ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﻣﺎ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﯾﻢ.
 
ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﯾﮏ ﺗﻘﺪﯾﺮﻧﺎﻣﻪ ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﻭﺯﯾﺮ ﺑﻬﺪﺍﺭﯼ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺁﻣﺪﻩ
 
ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩﯼ، ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﺮﺟﺴﺘﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﭘﻠﯽ ﺗﮑﻨﯿﮏ ﺗﻬﺮﺍﻥ را ﻣﻌﺎﻟﺠﻪ ﻧﻤﻮﺩﻩﺍﯾﺪ،
 
ﺗﺸﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ...!
 
ﻣﻦ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ، ﻫﺎﺝ و ﻭﺍﺝ ﻣﺎﻧﺪﯾﻢ، ﻭ ﮔﻔﺘﯿﻢ ﻣﺎﺩﺭ ﮐﺪﺍﻡ ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ ﺭﺍ ﻣﺎ
 
ﺩﺭﻣﺎﻥ ﮐﺮﺩﻩﺍﯾﻢ، ﺗﺎ ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﮔﻔﺘﻪﻫﺎﯼ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻭ ﻣﻌﺎﻟﺠﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺍﻓﺘﺎد.
 
ﺑﺎ ﻋﺠﻠﻪ ﺑﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺩﮐﺘﺮ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺭﻓﺘﯿﻢ، ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﯾﻢ ﻣﺎﺩﺭ
 
ﮐﺪﺍﻡ ﭘﺴﺮﺕ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﻭ ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ ﺍﺳﺖ؟
 
ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﻔﺖ ﻫﻤﺎﻧﮑﻪ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﺎ ﺷﻤﺎ ﺑﻮﺩ.
 
ﭘﺴﺮﻡ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻣﯿﺎﯾﺪ، ﻟﺒﺎﺱ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻣﯿﭙﻮﺷﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺯﺑﺎﻥ
 
ﻣﺤﻠﯽ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯿﮑﻨﺪ...
 
ﻣﻦ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﺷﺪﯾﻢ ﻭ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﻋﻬﺪ ﮐﺮﺩﻡ،
 
ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺭﺍ ﺩﺳﺖ ﮐﻢ ﻧﮕﯿﺮﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺍﺻﻞ ﻭ ﺧﺎﮎ ﻭ ﺭﯾﺸﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻓﺮﺍﺭ ﻧﮑﻨﻢ...!
 
 
ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺑﯿﻤﻌﺮﻓﺖ ' ﻣﻌﻨﺎ ﻣﮑﻦ
 
ﺯﺭ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﻣﺸﺖ ﺧﻮﺩﺭﺍ ﻭﺍ ﻣﮑﻦ
 
ﮔﺮ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﺩﺍﻧﺶ ﺗﺮﮐﯿﺐ ﺭﻧﮓ
 
ﺑﯿﻦ ﮔﻠﻬﺎ ﺯﺷﺖ ﯾﺎ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﮑﻦ...
 
ﺧﻮﺏ ﺩﯾﺪﻥ ﺷﺮﻁ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻮﺩﻥ ﺍﺳﺖ،
 
ﻋﯿﺐ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻭ ﺁﻥ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﮑﻦ...
 
ﺩﻝ ﺷﻮﺩ ﺭﻭﺷﻦ ﺯ ﺷﻤﻊ ﺍﻋﺘﺮﺍﻑ،
 
ﺑﺎ ﮐﺲ ﺍَﺭ ﺑﺪ ﮐﺮﺩﻩﺍﯼ، ﺣﺎﺷﺎ ﻣﮑﻦ...
 
ﺍﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻟﺮﺯﯾﺪﻥ ﺩﻝ ﺁﮔﻬﯽ،
 
ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺭﺍ ﻫﯿﭻ ﺟﺎ ﺭﺳﻮﺍ ﻣﮑﻦ...
 
ﺯﺭ ﺑﺪﺳﺖ ﻃﻔﻞ ﺩﺍﺩﻥ ﺍﺑﻠﻬﯿﺴﺖ،
 
ﺍﺷﮏ ﺭﺍ ﻧﺬﺭ ﻏﻢ ﺩﻧﯿﺎ ﻣﮑﻦ...
 
ﭘﯿﺮﻭ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﯾﺎ ﺁﺋﯿﻨﻪ ﺑﺎﺵ،
 
ﻫﺮﭼﻪ ﻋﺮﯾﺎﻥ ﺩﯾﺪﻩﺍﯼ، ﺍﻓﺸﺎ ﻣﮑﻦ...
 
 


:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 747
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 10 مهر 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

حكمة من دجاجة

  هل انتبهت :

عند شراءك لدجاجة حية ،

تجد صاحب المحل يدخل يده في القفص ليمسك

أحدها  لذبحها ونتفها  وليس هذا هو المهم......  

ولكنه عندما يدخل يده في القفص يهرب الدجاج

ويبتعد إلى الداخل فيكون بحالة فزع فتطال يده من كتب عليها القدر ،

ان تساق لمذبحها  ..  لما يقفل باب القفص، 

يعود الدجاج إلى ما كان عليه ،

فيأنس بأكله وشربه و وهكذا يتكرر هذا السيناريو 

باستمرار ويبقى الدجاج بين حالتين:  الفزع من الذبح

(لحظة الهروب) ونسيانه (فيأكل ويشرب) 

ثم يأتي آخر النهار فيكون القفص فارغا

بكامله من الدجاج ولايبقى إلا الأثر  

 



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 487
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 31 مرداد 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

 

طلبه ای که به لوستر های حرم حضرت امیر المؤمنین (عليه السلام)

اعتراض داشت   فاضل بزرگوار سید جعفر مزارعى روایت کرده :

یکى از طلبه هاى حوزه با عظمت نجف

از نظر معیشت در تنگنا و دشوارى غیر قابل تحملّى بود .

روزى از روى شکایت و فشار روحى

کنار ضریح مطهّر حضرت امیرالمؤمنین

(علیه السلام) عرضه مى دارد :

شما این لوسترهاى قیمتى و قندیل هاى بى بدیل

را به چه سبب در حرم خود گذارده اید ،

در حالى که من براى اداره امور معیشتم

در تنگناى شدیدى هستم ؟!

شب امیرالمؤمنین (علیه السلام)

را در خواب مى بیند که آن حضرت به او مى فرماید :

اگر مى خواهى در نجف مجاور من باشى

اینجا همین نان و ماست و فجل و فرش طلبگى است ،

و اگر زندگى مادّى قابل توجّهى مى خواهى

باید به هندوستان در شهر حیدرآباد

دکن به خانه فلان کس مراجعه کنى ،

چون حلقه به در زدى

و صاحب خانه در را باز کرد به او بگو :

به آسمان رود و کار آفتاب کند . 

 پس از این خواب ،

دوباره به حرم مطهّر مشرف مى شود و عرضه مى دارد :

زندگى من اینجا پریشان و نابسامان است ،

شما مرا به هندوستان حواله مى دهید !!

بار دیگر حضرت را خواب مى بیند که مى فرماید :

سخن همان است که گفتم ،

اگر در جوار ما با این اوضاع مى توانى استقامت ورزى اقامت کن ،

اگر نمى توانى باید به هندوستان به همان شهر بروى

و خانه فلان راجه را سراغ بگیرى و به او بگویى:

(به آسمان رود و کار آفتاب کند) ،

پس از بیدار شدن و شب را به صبح رساندن ،

کتاب ها و لوازم مختصرى که داشته به فروش مى رساند،

و اهل خیر هم با او مساعدت مى کنند

تا خود را به هندوستان مى رساند

و در شهر حیدرآباد سراغ خانه آن راجه را مى گیرد ،

مردم از این که طلبه اى فقیر

با چنان مردى ثروتمند و متمکن قصد ملاقات دارد ،

تعجب مى کنند !!

  وقتى به در خانه آن راجه مى رسد در مى زند ،

چون در را باز مى کنند ،

مى بیند شخصى از پله هاى عمارت به زیر آمد ،

طلبه وقتى با او روبرو مى شود مى گوید:

(به آسمان رود و کار آفتاب کند) ،

فوراً راجه پیش خدمت هایش را صدا مى زند و مى گوید :

این طلبه را به داخل عمارت راهنمایى کنید ،

و پس از پذیرایى

از او تا رفع خستگى اش وى را به حمام ببرید ،

و او را با لباس هاى فاخر و گران قیمت بپوشانید .

مراسم به صورتى نیکو انجام مى گیرد ،

و طلبه در آن عمارت عالى تا فردا عصر پذیرایى مى شود . 

 فردا دید محترمین شهر

از طبقات مختلف چون اعیان و تجار و علما وارد شدند ،

و هر کدام در آن سالن

پر زینت در جاى مخصوص به خود قرار گرفتند ،

از شخصى که کنار دستش بود ، پرسید :

چه خبر است ؟ گفت :

مجلس جشن عقد دختر صاحب خانه است .

پیش خود گفت :

وقتى به این خانواده وارد شدم

که وسایل عیش براى آنان آماده است .

هنگامى که مجلس آراسته شد ،

راجه به سالن درآمد ،

همه به احترامش از جاى برخاستند ،

و او نیز پس از احترام به مهمانان در جاى ویژه خود نشست .

نگاه رو به اهل مجلس کرد و گفت :

آقایان من نصف ثروت خود را که بالغ

بر فلان مبلغ مى شود

از نقد و مِلک و منزل و باغات و اغنام و اثاثیه به این طلبه

که تازه از نجف اشرف بر من وارد شده مصالحه کردم ،

و همه مى دانید که اولاد من منحصر به دو دختر است ،

یکى از آنها را هم که از دیگرى زیباتر است براى او عقد مى بندم ،

و شما اى عالمان دین ،

هم اکنون صیغه عقد را جارى کنید .

  چون صیغه جارى شد ،

طلبه که در دریایى از شگفتى و حیرت فرو رفته بود ،

پرسید :

شرح این داستان چیست ؟ 

راجه گفت :

من چند سال قبل قصد کردم

در مدح امیرالمؤمنین (علیه السلام) شعرى بگویم ،

یک مصراع گفتم و نتوانستم مصراع دیگر را بگویم .

به شعراى فارسى زبان هندوستان مراجعه کردم ،

مصراع گفته شده آنها هم چندان مطلوب نبود ،

به شعراى ایران مراجعه کردم ،

مصراع آنان هم چندان چنگى به دل نمى زد ،

پیش خود گفتم :

حتماً شعر من منظور نظر کیمیا

اثر امیرالمؤمنین (علیه السلام) قرار نگرفته است ،

لذا با خود نذر کردم

اگر کسى پیدا شود و مصراع دوم

این شعر را به صورتى مطلوب بگوید ،

نصف دارایى ام را به او ببخشم ،

و دختر زیباتر خود را به عقد او در آورم . 

شما آمدید و مصراع دوم را گفتید ،

دیدم از هر جهت این مصراع شما درست

و کامل و تمام و با مصراع من هماهنگ است .

طلبه گفت :

مصراع اول چه بود ؟

راجه گفت : من گفته بودم :

(( به ذرّه گر نظر لطف بوتراب کند ))

طلبه گفت :

مصراع دوم از من نیست ،

بلکه لطف خود امیرالمؤمنین (علیه السلام) است .

راجه سجده شکر کرد و خواند :

((  به ذرّه گر نظر لطف بوتراب کند ))

((  به آسمان رود و کار آفتاب کند ))

به عشق غدیر وعلی( ع ).



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 530
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 26 مرداد 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

داستانهای پند آمورز و البته کوتاه

 

 

 

روح های بزرگ را از دو جا می توان شناخت:یکی از نیاز بیشترشان و یکی از دردهای بیشترشان!

"دکتر علی شریعتی"

 

 

******************************************

 

ازدواج مثل بازار رفتن است تا پول و احتياج و اراده نداري بازار نرو.

"چارلي چاپلين"

 

 

*******************************************

 

هیچ کس نمی خواست باور کند که حقیقت به همان سادگی است که رخ می دهد!

"استیون هاوکینگ"

 

*******************************************

 هرگز با احمق ها بحث نکنید
آنها اول شما را تا سطح خودشان پایین می کشند،
بعد با تجربه ی یک عمر زندگی در آن سطح، شما را شکست می دهند

"مارک تواین"

 

*******************************************

 

 قدرت، جاذبه مرد است و جاذبه، قدرت زن.

"گابریل گارسیا مارکز"

 

*******************************************

 

 عاشق طرز فکر آدم ها نشوید.
آدم ها زیبا فکر می کنند، زیبا حرف می زنند.
اما زیبا زندگی نمی کنند.

"رومن پولانسکی"

 

*******************************************

 

 عشق مانند نواختن پیانو است
ابتدا باید نواختن را بر اساس قواعد یاد بگیری
سپس قواعد را فراموش کنی و با قلبت بنوازی ...

"پرفسور حسابی"

 

 

*******************************************

 من از عشق بدم مي آيد !!!

براي اينکه يک بار عاشق شدم و مادرم را فراموش کردم .


" مارک تواین "

 

*******************************************

 

 ارد بزرگ :

آنکه به سرنوشت میهن و مردم سرزمین خویش

بی انگیزه است ارزش یاد کردن ندارد.
.......

 

*******************************************

 

 تنهايي را فقط در شلوغي مي شود حس كرد.

سمفونی مردگان
"عباس معروفی"

 

 

*******************************************

 

ما چقدر به سادگی نیاکانِ خودمان خندیدیم،
روزی می‌آید که آیندگان به خرافات ما خواھند خندید!

فواید گیاهخواری
"صادق هدایت"

 

 

 

 

 

 



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 487
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 26 مرداد 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

یک شکارچی، پرنده ای را به دام انداخت. پرنده گفت.......

مثنوی معنوی


یک شکارچی، پرنده ای را به دام انداخت. پرنده گفت: ای مرد بزرگوار! تو در طول زندگی خود گوشت گاو و گوسفند بسیار خورده ای و هیچ وقت سیر نشده ای. از خوردن بدن کوچک و ریز من هم سیر نمی شوی. اگر مرا آزاد کنی، سه پند ارزشمند به تو می
دهم تا به سعادت و خوشبختی برسی. پند اول را در دستان تو می دهم. اگر آزادم کنی، پند دوم را وقتی که روی بام خانه ات بنشینم به تو می دهم. پند سوم را وقتی که بر درخت
بنشینم. مرد قبول کرد. پرنده گفت:

پند اول اینکه: سخن محال را از کسی باور مکن.
مرد بلافاصله او را آزاد کرد. پرنده بر سر بام نشست...
گفت پند دوم اینکه: هرگز غم گذشته را مخور. برچیزی که از دست دادی حسرت مخور.
پرنده روی شاخ درخت پرید و گفت: ای بزرگوار! در شکم من یک مروارید گرانبها به وزن ده درم هست. ولی متأسفانه روزی و قسمت تو و فرزندانت نبود. و گرنه با آن ثروتمند و خوشبخت می شدی. مرد شکارچی از شنیدن این سخن بسیار ناراحت شد و آه و ناله اش بلند شد. پرنده با خنده به او گفت: مگر تو را نصیحت نکردم که بر گذشته افسوس نخور؟ یا پند مرا نفهمیدی یا کر هستی؟ پند دوم این بود که سخن ناممکن را باور نکنی. ای ساده لوح! همه وزن من سه درم بیشتر نیست، چگونه ممکن است که یک مروارید ده درمی در شکم من باشد؟ مرد به خود آمد و گفت ای پرنده دانا پندهای تو بسیار گرانبهاست. پند سوم را هم به من بگو.
پرنده گفت: آیا به آن دو پند عمل کردی که پند سوم را هم بگویم؟
پند گفتن با نادان خواب آلود مانند بذر پاشیدن در زمین شوره زار است.



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 585
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 24 مرداد 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

 

بازگشت

خفه کرد اینقدر زنگ خونه رو زد. شلوارمو پوشیدم و رفتم جلوی در ، بازم اخطاریه برای بابا.
پرتشون کردم روی میز وسط اتاق.بلوزمو پوشیدم ، کتری رو گذاشتم روی گاز. تا ساعت دوازده داشتم تو روزنامه ها دنبال کار می گشتم.صدای تلفن اومد.
سینا بود آدرس یه آژانس و داد گفت شاید برادرش یه کارایی بتونه برام بکنه.حاضر شدم.
یه شخصی نگه داشت.یه مسافتی رو رفتیم باید سوار یه ماشن دیگه می شدم.عقب نشستم از تو جیبم پول در آوردم و دادم راننده. آدرس آژانس و بهش دادم گفت می خوای کار کنی؟ گفتم آره." چرا شخصی کار نمی کنی؟ " ماشین ندارم " پس آشناست"
گفتم می شه گفت " گواهینامه که داری؟ " رانندگی بلدم. راننده خندید "خیلی وقت بیکاری؟ " گفتم آره، بغل دستیم گفت نمی زارن، آژانس و می گم.راننده گفت آشناست بغل دستیم گفت پس چتو یکهو ؟ می شد زودتر بری سر کار، نه؟ چقدر فوضولن، آخه می خواستم استراحت کنم. راننده از تو آینه به بغل دستیم نگاه کرد می خواست بهش بفهمونه که یارو یه چیزیش هست.فکر کرد من نگاهشو ندیدم اما مطمئنم بغل دستیم منظورشو نگرفت!
مثل دخمه بود. تو کوچه پس کوچه های تاریک بدتر از کوچه ی خونه ی ما بود.سینا و داداششو دیدم. با سرعت رفتم طرفشون گفتم اینجاست؟ سینا گفت انتظار داشتی شمال شهر تو یه آژانس با کلاس کار کنی؟ اونم بدون گواهینامه؟ اونم بدون ماشین؟ اونم با سابقه ای که تو داری؟ گفتم خفه شو دیگه. داداشش گفت بدون مجوز. گفتم فهمیدم، غیر این بود جای تعجب داشت.سعید جلو رفت، سینا منو گرفت و آروم در گوشم گفت معنیش این نیست که هر غلطی خواستی بکنی ها!
با هم رفتیم تو.
توش تمیز بود. صاحبش به ظاهر آدم خوبی به نظر می اومد به من مثل دوستام و آشناهام نگاه نکرد مثلاً به دستم نگاه نکرد آخه اولین برخورد همه اینه، فکر می کنن دستمو بریدن!
سعید آقا رو معرفی کرد، شاه چراغی و بعد منو. نمی دونستم سعید همه چی رو بهش گفته یا نه. پرسید چند سال زندان بودی؟ فهمیدم همه چی رو نگفته. به سینا و سعید نگاه کردم خندیدم و گفتم کلاً ؟ سینا به من چپ چپ نگاه کرد سریع خندم و جمع کردم، چهار سال... فکر کنم.
سعید گفت همش به یه جرم بودا ! شاه چراغی سرشو تکون داد، گفته بودین.
چند لحظه سکوت بود گفتم حقوقش؟ سعید به من نگاه کرد.
چیه ؟ انگار جرم کردم پرسیدم . مگه یه آدمی مثل من نباید برا کاری که می کنه پول بگیره؟
سینا گفت می خواین ماه اول رو پول ندین اونوقت اگه کارش خوب بود از ماه بعد حقوق بدین.از در زیر زمین اومدم بیرون.
سینا دنبالم اومد، بازم چیه؟ گفتم مثل اینکه آدم کشتم؟! سینا گفت نمی دونستم روحیت اینقدر حساس شده!
گفتم خودم می گردم یه کاری جور می کنم.
از کوچه های تنگ که فقط جای یه ماشین بود در اومدم رفتم خونه. وقتی نبودم بابا اومده بود خونه از چند تا هزاری که روی میز گذاشته بود فهمیدم.


:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 478
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 24 مرداد 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

 

جعفر خان از فرنگ برگشته

داستان نمايش از اين قرار است كه جعفرخان فرزند يكي از اعيان تهران پس از هشت سال به ايران برگشته است، مادرش مصمم است زينب دختر عمويش را به عقد وي درآورد تا ببيند:
ببيندد دور ورش هفت هشت تابچّه جير و ير مي كنند، بدوند جيغ بزنند، شلوغ كنند و آن وقت بميرد، و«زينب» به درد اين كار مي خورد، زيرا هر چيزي را كه زن براي راحتي شوهرش بايد بداند، مي داند “مي تونه توي خونه كمك بكنه، سبزي پاك كنه، چيز ميز وصله كنه، اطو بكشه، قرآن بخونه، وسمه بكشه، حلوا بپزه، فال بگيره، جادو بكنه....” اصلاً افراد اين خانواده، همه از زن و مرد به طلسم و جادو و جنبل و صبر و جخد و نظر قرباني و قمر در عقرب اعتقاد دارند و حتي، چنان كه از گفتگوهايشان پيداست، معتقدند كه فرنگيها گوشت خروس و ميمون مي خورند و از پوست كشيشهاشان يك نوع عرق مي گيرند.
جعفرخان با نيم تنه و شلوار آخرين مد پاريس ـ البته با فرستادن كارت ويزيت خود به خانه ي پدري قدم مي گذارند. قلاده ي توله سگ خود كاروت(هويج) را در دست دارد. فارسي را به اشكال حرف مي زند و نيمي از گفتارش آميخته به كلمات فرانسوي است. اين بچه ي سنگلج خودمان كه چند سالي در اروپا گذرانده، حالا خود را «ما پاريسي ها» مي نامد و ترقّي و تمّدن و به قول خود «پروگره» و «سيويليزاسيون» را در فوكول و كراوات و پوشت مي داند.
جعفرخان به خصوص با دائيش «آبشون توي از جوب نمي رود». اين آقا دايي برخلاف حعفرخان اصلاً به هيچ اصلاحي عقيده ندارد.
آقا دايي دست چلاندن سرش نمي شود. از اين كه حعفرخان با كفش آمده تو اتاق و همه جا را نجس كرده ناراضي است، مي ترسد اگر اخلاقش را عوض نكند فردا كه زينب را به او دادند، آن دو نتوانند با هم زندگي كنند، پس حالا كه به سلامتي آمده آمده مملكت خودشان بايد تا دير نشده درست و حسابي «آدمش بكنند» يعني بايد با دست غذا بخورد، بعد از مشروبات دهنش را كر بدهد، روي زمين بخوابد، هميشه كلاه سرش بگذارد، «زيرا در اين مملكت اگه آدم كلاه سرش نگذاره، كلاه سرش ميگذارند» بايد عذر توله سگش را بخواهد، مثل آدم يك سرداري بپوشد، شلوارش را اطو نكند، دوش نگيرد، سبيلهايش را نزند، زمستان زير كرسي بخوابد و...... «هيچ وقت هم عقيده ي شخصي نداشته باشد.
نمايشنامه خيلي خوب شروع مي شود و پرداخت محكم و تقريباً بي عيبي دارد. توصيف شخصيتها دقيق و صحيح است و گفتگوها درست و به جا از آدم بيرون مي آيد.
(مشهدي اكبرخان ـ جعفرخان ـ كاروت)
(لباس جعفرخان: نيم تنه و شلوار خاكستري، آخرين مد پاريس. شلوار بايد خوب اطو كشيده و داراي خط كاملي باشد. يقه نرم. كراوات و پوشت Pochette و جوراب يكرنگ روي اين لباسها، يك پالتو باراني كمربند دار. دستكش ليمويي رنگ. روي كفش و كلاه گرد و خاك بسيار، وقتي وارد مي شود در دست راست چمدان كوچكي و در دست چپ بند توله سگي را دارد. پشت سر جعفرخان مشهدي اكبر وارد مي شود. او هم يك چمدان با چندين چتر و عصا، و بعضي اسبابهاي سفر در دست دارد، كه مي گذارد روي زمين ـ جعفرخان فارسي را قدري با اشكال حرف مي زند)
جعفرخان (چمدان را مي گذارد روي ميز) اوف enfin (سرانجام – آخرش ) رسيديم. امّا راه دور بود! اما گرد و خاك و «ميكروب» خورديم! (با دستمال، گرد و خاك روي كفش و كلاه را پاك كرده، كلاه را مي گذارد روي ميز. ـ خطاب به توله!) Ici Carotte ( بیا اینجا کاروت)(به ساعت مچياش نگاه مي كند) صبح ساعت هفت و ربع از ينگي امام حركت كرديم. درست هشت ساعت و بيست و سه دقيقه تا اينجا گذاشتيم ( Nous avons mis (منظور "طول كشيد" است.)
مشهدي اكبر : خوب آقا جون، ايشاالله خوش گذشت اين چند سال.
جعفر خان : بد نگذشت، چرا. چطور ميري، مشدي اكبر؟ هنوز نمردي؟
مشهدي اكبر : از دولت سر آقا، هنوز يه خورده مون باقي مانده ـ الهي شكر، آخر
از فرنگ آمده . حالا اين جا انشاالله زن مي گيره براي خودش.....
حعفرخان : براي خودم؟ نه مشد اكبر، اشتباه مي كني. آدم هيچ وقت براي
خودش زن نمي گيره(خطاب به توله) N'st ce pas carotte (به
مشهدي اكبر) اون واليز منو بده.
مشهدي اكبر : بله، آقا؟
جعفرخان : اون واليز.....چيز .....چمدون.
مشهدي اكبر : آهان ! بله، آقا.
جعفرخان : (چمدان را از مشهدي اكبر مي گيرد، باز مي كند و بعضي اشيا را
در مي آورد و مي گذارد روي ميز، من جمله يك ماهوت پاك كن ، يك
كتاب فرانسه، يك عطرپاش و يك شانه) پس مادام...پس خانم كو؟
مشهدي اكبر : الان مياد آقا.
جعفرخان : (بند سگ را مي دهد دست مشهدي اكبر) اينو نگه دار، مشد اكبر.
مشهدي اكبر : او آقا، نجسه.
جعفرخان : كاروت نجسه؟ از تو صد دفعه پاكتره هر صبح من اينو با صـــــــابون
مي شورم. Allons Carooe , allons (مشدي اكبر بند را مي گيرد و
سعي مي كند كه از سگ دور بايستد .)
مشهدي اكبر : (قرقر كنان) اين كار شد؟ بعد از هشتاد سال مسلموني تازه بيام
توله داري كنيم؟!
جعفرخان : هواي اين جا هم خيلي بده (با عطرپاش مشغول تلنبه زدن
مي شود) بايد پر «ميكروب» باشه.
مشهدي اكبر : راستي آقا چيز قحطي بود كه برامون توله سگ سوغاتي آوردي
اونم توله سگ فرنگي! عوض اين كه مثلاً يه عينك واسهمون بياريد
جعفرخان : عينك براي چي؟
مشهدي اكبر : آخر پير شديم ديگه. آقا گوشمون نمي شنوه چشممون نمي بينه.
جعفرخان چه سن داري؟7 مشد اكبر
مشهدي اكبر : مرحوم آقا بزرگ كه با شاه شهيد فرنگستون برگشتند شمــــا هنوز
نيا نيومده بوديد . يادم مياد اون سال خانوم دوتا دندون انداختند (حساب مي كند) بيست سال اين جا، بيست و پنج سال هــــم اون جا اين ميشه پنجاه و شش سال ..و.پنجاه و شيش سال هيوده سال
هم اون جا داريم اين مي شه هيوده سال ...بايد هشتاد، هشتـــاد و
پنج سال داشته باشم، آقا جون.
جعفر خان : هشتاد و پنج سال ! اين خيلي بد عادتي است براي حفظالصحه،
اين عادتو بايد ترك كرد.
مشهدي اكبر : اين بد عادتيه؟
جعفرخان : بله اگه آدم بخواد از روي قاعده و از روي سيستم (System) رفتار
كنه بعد از هفتاد سال بايد بميره، اين خيلي بد عادتي است براي
مزاج. (مي آيد جلوي صحنه ـ به خود) ...يك حمومي بگيريم،
خودمونو پاك كنيم. ساعت پنج شد، وعده دارم برم خونه ي مادام
«حلوا پزوف» اين مادام قفقازي رو تو راه باهاش آشنا شدم. از
بادكوبه هم با هم بوديم. حالا عصري بناست برم خونهاش، شوهرشُ
بهم «پره زانته» كنه، شوهرشم يه وقت به درد مي خوره ،
او تومبيل فروشه.
پس از بحث و جدل و كشمكش بين جعفرخان و ديگران مخصوصاً
آقا دايي كه بيش از همه از رفتار جعفرخان كلافه و عصباني است.
نمايشنامه اين طور به پايان مي رسد.
جعفرخان اگه يك ساعت ديگه تو اين ها بمونم، حتماً خواهم تركيد(بلند)
آقايون ، آن قدر برام صبر آورديد كه صبر خودم تموم شد. ...اومدم توي
اين مملكت ديگه از اين كارها نخواهم كرد.....الان هم ازتون Conge
ميگيرم (اسباب هايش را جمع مي كند توي چمدان)


:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 926
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 24 مرداد 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

 

وطن


زمانی عاشق شده بود که هنوز نه زبان بلد بود و نه به درستی میدانست که کجا و برای چه آمده. ولی زمانی فهمید، که هم زبان بلد بود و هم می دانست که کجا و به چه منظور آمده. او حتی درک کرده بود که مردم این سرزمین به چه زبانی، در کجا، چگونه و به چه منظور عبادت می کنند. دیگر به رنگ موهایش هم توجهی نداشت و با آنکه آخرین روز آخرین هفته سال بود، منتظر تبریک هیچ یک از هموطنانش نبود.

پس از پوشیدن کت مشکی، نگاهی به آینه کرده بود و متوجه شده بود که چهره اش هیچ شباهتی به عکس شناسنامه اش ندارد. برای شرکت در مراسم پایان سال از خانه خارج شد. شناسنامه اش را در اولین سطل زباله انداخت و دیگر هیچگاه به زبان مادری صحبت نکرد!


:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 708
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 24 مرداد 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

 

شهر مرزی

با اینکه بیش از ده روز از پایان جنگ گذشته بود، ولی هنوز جشن و سرور در شهر کوچک مرزی به حدی بود که تشخیص روز دهم با روزی که صلح آغاز شده بود، بدون کمک تقویم مشکل بود. آرایشگاهها اصلاح مو را برای سربازان با پنجاه درصد تخفیف و اصلاح صورت را رایگان انجام می دادند و رستورانها میزهایی که مملو از دسرهای مقوی بود را در کنار درب خروج تدارک دیده بودند. تمام اهالی شهر کوچک، شاد و پر جنب و جوش بودند. حتی (عمو مهربون) که محبوب تمام بچه های شهر بود و تا چند روز دیگر هشتاد سالش تمام می شد، عصا را کنار گذاشته بود و صورتش را هر روز می تراشید و مثل همیشه- چون کسی را نداشت- تمام حقوق باز نشستگی اش را صرف خرید شکلات برای بچه ها می کرد. هنگام عصر، تقریبا همه شهروندان با لباسهای مرتب و زیبا، در تنها میدان کوچک شهر برای جشن جمع شده بودند. این جشن کوچک، برنامه ای بود که طی این چند روز، هر روز پیاده می شد. حتی خانواده هایی که سربازی از دست داده بودند، یا هنوز از سربازشان بی خبر بودند نیز در این جشن کوچک عمومی شرکت می کردند. زمان زیادی نگذشته بود که عمو مهربون با جیب های پر از شکلات از راه رسید و چون هیچ بچه ای را توی میدون ندید، متعجب شد و شروع کرد به پرس و جو. به پدر یا مادر هر یک از بچه ها که می رسید سراغ بچه ها را می گرفت و تنها پاسخی که دریافت می کرد این بود که "بچه ها تو کلیسا پیش مادر ماری هستند" برای همین تصمیم گرفت که به کلیسا برود. ولی اهالی شهر که می دانستندبچه ها مشغول چه کاری هستند، تصمیم گرفتند که مانع از رفتن او شوند و بهترین راهی که پیدا کردند استفاده از نقطه ضعف عمو مهربون بود. برای همین به پیرمرد بیچاره گفتند "اگه دلت برای مادر ماری تنگ شده دیگه چرا بچه ها رو بهانه می کنی؟" و پیرمرد که دوست نداشت آخر عمری بهانه ای دست اهالی شهر بدهد، از رفتن به کلیسا صرفنظر کرد.

کلیسا که بزرگترین بنای شهر بود، بالای نزدیک ترین تپه کنار شهر قرار داشت و مسیر مارپیچی به عرض یک درشکه، مستقیم به در کلیسا می رسید. هیچ کس نمی دانست که چرا کلیسا را کمی دورتر از شهر و یا چرا بالای یک تپه درست کرده اند. ولی چون بنای زیبای کلیسا -که به لطف مادر ماری همیشه تمیز و زیبا بود- از همه جای شهر دیده می شد، همه راضی و خوشحال بودند. داخل کلیسا، مادر ماری و بچه ها مشغول آماده کردن سالن برای مراسم فردا (یکشنبه) بودند ولی این مراسم کمی با هفته های گذشته فرق داشت. بچه ها با اجازه از مادر ماری و جمع آوری پول که چند ماهی طول کشیده بود، تصمیم گرفته بودند تا برای عمو مهربون، بعد از مراسم کلیسا، جشن تولد هشتاد سالگی بگیرند. برای همین همه بچه ها با دقت حرفهای مادر ماری را اجرا می کردند و آرزو می کردند که کارها هر چه زودتر تمام شود تا بخوابند و بتوانند در مراسم فردا شاد و سرحال شرکت کنند.

مادر ماری که زنی حدودا هفتادودو ساله بود بعد از عمو مهربون، بزرگترین ساکن شهر مرزی بود. ولی از نظر اعتبار و مردم داری رتبه اول را داشت. او تنها کشیشی بود که سعی به فراموشی دوران جوانی نداشت و از تفریحات جوانیش به نیکی یاد می کرد. حتی عکس هایی از دوران جوانیش را که با دوستان دوره تحصیل در دبیرستان انداخته بود، بزرگ کرده بود و به دیوار اتاقش که پشت کلیسا قرار داشت آویزان کرده بود و هرگاه که دختر یا پسر جوانی به دیدنش می رفت، از هر عکس خاطره ای تعریف می کرد.

مادر ماری علی رقم گفتارش، که همیشه دم از جوانی و سر زندگی می زد، پیر شده بود و زود خسته می شد برای همین به بچه ها گفت "آفرین بچه ها، به کارتون ادامه بدین تا من یه سر به اتاقم بزنم و برگردم. فقط مواظب باشین کتابا زمین نیفتن" بعد دستی به سر دخترک مو طلایی زیبایی که شش ساله به نظر می آمد کشید و از در پشت کلیسا خارج شد. وقتی به در اتاقش رسید، یاد نامه ای افتاد که باید ماه گذشته می رسید و هنوز نرسیده بود. برای همین تصمیم گرفت که سری به صندوق پست بزند. مادر ماری جز نامه ای که به طور مرتب دو هفته به دو هفته می آمد و خود او به مامور پست سفارش کرده بود که بجای آدرس نامه، آن را به کلیسا بیا ورد، نامه دیگری نداشت ( او در طی خد متش در این کلیسا تنها یک نامه دریافت کرده بود که خبر کشته شدن تنها فرزندش در جنگ بود) ولی نگران بود، چون آن نامه ها هم چند هفته ای بود که نیامده بودند. وقتی صندوق پست را باز کرد، نامه ای دید که برای خودش آمده بود و چیزی از فرستنده روی نامه نوشته نشده بود. نامه را به اتاقش برد و روی میز انداخت و مشغول نوشیدن قهوه شد. هیچ تمایلی به باز کردن نامه نداشت چون منتظر هیچ کس و هیچ چیز نبود. ولی بعد از اتمام کارهای مربوط به نظافت و تزیین کلیسا، قبل از خواب پاکت را باز کرد. داخل پاکت نامه ای بود که یک کوپن ارتش جهت سوار شدن به قطاربه آن سنجاق شده بود. نامه از طرف پسر معلم شهر بود که بعد از جنگ هیچ کس خبری از او نداشت. او از مادر ماری خواسته بود که به کسی چیزی نگوید و در اولین فرصت به دیدن او برود و توضیح داده بود با کوپنی که همراه نامه است می تواند تا شهر مرکزی بیاید و در ایستگاه قطار نشانی سربازی را داده بود که مسئول رساندن افراد به خوابگاه است. مادر ماری با وجود شوق فراوانی که برای دیدن پسر آقای معلم داشت، تصمیم گرفت که تا پایان مراسم تولد بهترین دوستش که بچه ها عمو مهربون صدایش می کردند، صبر کند. روز یکشنبه، بعد از مراسم، کیف دستی کوچکی را که از شب قبل آماده کرده بود، برداشت و فقط به عمو مهربون گفت "من برای یه کار شخصی می رم شهر مرکزی. اگه تا فردا بر نگشتم، مراقب کلیسا باش عمو پرسید "اتفاقی افتاده؟ می خوای منم باهات بیام؟" مادر لبخندی زد و گفت "نه. تو مراقب کلیسا باشی من راحتترم"

مادر ماری که حرفهای زیادی برای گفتن به سرباز جوان داشت، تمام مسیر کلیسا تا ایستگاه قطار را مانند دیوانه ها با خودش حرف زد. "حا لا چه جوری بهش بگم؟کاش از همون اول بهش می گفتم. ولی نه، تو جبهه آمادگیشو نداشت. اصلا الانم بهش نمیگم، ولی نمیشه، دیگه باید بدونه". در تمام طول سفر با خودش فکر می کرد و جملاتش را پس و پیش می کرد ولی قبل از اینکه ترتیب مناسبی پیدا کند، به شهر مرکزی رسید و به کلی افکارش در هم ریخت. بعد از پیاده شدن از قطار، از چند نفر سراغ سربازی را گرفت که مسئول رساندن افراد به خوابگاه ارتش بود و همه بلا استثناء گفتند "داخل سالن، سمت چپ، میز اطلاعات ارتش"
وقتی وارد سالن شد، به راحتی میز اطلاعات را پیدا کرد. رفت جلوی میز و سلام کرد. ولی چون با لباس شخصی بود مورد توجه قرار نگرفت و دوباره گفت.
- سلام پسر جون.
سربازی که پشت میز بود سرش را بالا گرفت و گفت.
- سلام خانم، بفرمایید؟
- من می خوام برم خوابگاه ارتش.
- لطفا چند دقیقه بنشینید تا بقیه هم بیایند. در ضمن هنوز راننده هم نیامده.
مادر ماری که هنوز تصمیم نگرفته بود چطور سر صحبت را باز کند، نشست و در فکر فرو رفت. آنقدر غرق افکارش بود که حتی متوجه جمع شدن خانواده سربازان و آمدن راننده نشد. تا اینکه سربازی گفت.
- خانم، مگه شما منتظر سرویس خوابگاه نبودین؟
- بله.
- اون آقا راننده سرویسه، برین دنبالش.
مادر ساک دستی کوچکش را برداشت و به دنبال راننده راه افتاد. هر چه زمان جلوتر می رفت، افکارش پریشان تر می شد و گفتگو با سرباز جوان برایش مشکل تر . زمانی که به خوابگاه رسیدند، راننده به او گفت.
- مادر ماری شما هستین؟
- بله.
- پس لطفا پیاده نشین، سرباز شما تو این خوابگاه نیست.
مادر ماری که اصلا سر حال نبود، سری تکان داد و دوباره سر جایش نشست. افکار پریشانش حتی اجازه ندادند که از خودش بپرسد "چرا اون تو این خوابگاه نیست؟!" بیش از پنج دقیقه نگذشته بود که راننده ایستاد و گفت:
- بفرمایید، سرباز شما اینجاست. داخل سالن سوال کنید تا شما رو ببرن پیشش.
مادر ماری چشمانش ضعیف بود ولی با نگاه اول، علامت بالای در ورودی را تشخیص داد. با سرعت پیاده شد و داخل سالن شد و از اولین پرستاری که دید، سراغ پسر معلم را گرفت. پرستار او را به اتاقی برد. مادر ماری که بغض گلویش را گرفته بود سعی داشت تا خودش را شاد و سرزنده جلوه دهد ولی با دیدن پسرک، دانه های اشک از گوشه چشمان آبی اش که هنوز هم خوش رنگ و زیبا بودند، سرازیر شدند. سرباز که متوجه ورود کسی به اتاقش شده بود، تمام حواسش را جمع کرد تا شاید متوجه شود که چه کسی وارد اتاق شده. برای مدتی همه ساکت بودند تا اینکه سرباز شروع به سخن گفتن کرد "کسی نیست که بگه چه خبره؟" پرستار نگاهی به مادر انداخت و چون متوجه شد که او هنوز قادر به سخن گفتن نیست. به سرباز گفت "مادر ماری به دیدن شما اومدن"
"اوه، سلام مادر ماری. اگه هنوز ایستاده اید، بفرمایید بشینید"
مادر ماری بی آنکه چیزی بگوید آرام به سمت صندلی که کنار او بود رفت و نشست. پرستار لبخندی زد و گفت "خوب بهتره که من تنهاتون بذارم. اگه با من کاری داشتین من تو اتاق آخر سالن هستم مادر ماری"

- چرا چیزی نمی گی مادر ماری؟ از شهر مرزی چه خبر؟ اوضاع کلیسا چطوره؟
مادر ماری که عینکش را برداشته بود و داشت با دستمال مخصوصش چشمانش را پاک می کرد گفت:
- همه چی خوبه. امروز صبح برای عمو مهربون، توی کلیسا جشن هشتاد سالگی گرفتیم.
- خوبه، خوشحالم که هنوز زندس.
- آره، زنده و سرحال. تازه از زمان صلح عصاشم کنار گذاشته.تو چطوری؟ کی بر می گردی؟
- نمی دونم. هر وقت که خوب بشم حتما میام. اینجوری دوست ندارم بیام.
- چشات چی شده؟
- هیچی، فقط دیگه نمی بینن.
- چرا؟
- دیگه چراش مهم نیست. جنگ بود مادر، شوخی که نبود.
- من خوب می دونم جنگ چیه. همین جنگ تنها فرزند منو هم از من گرفت.
- خیلی متاسفم مادر ماری، شما مگه بچه هم داشتین؟ چرا به کسی چیزی نگفته بودین.
- چه فرقی می کنه؟ مردم که جز ترحم کار دیگه ای نمی تونن بکنن، می تونن؟، نه می تونن مانع جنگ ها تو دنیا بشن، نه می تونن پسر من و چندین و چند نفر دیگه رو که تو جنگ ها از بین می رن، زنده کنن.
- نمی دونم که باید خوشحال باشم از اینکه همسر و خانواده و فرزند داشتین یا باید ناراحت باشم که فرزندتون رو تو جنگ از دست دادین.
این بار مادر ماری آنچنان اشک می ریخت که سرباز جوان هم
متوجه اشک ریختن او شد.
- چرا گریه می کنی مادر ماری؟ چیز بدی گفتم؟ منو ببخشید.
- نه پسرم، می دونی تو خیلی شبیه پسر منی، البته اون از تو بزرگتر بود ولی وقتی خبر مرگشو خوندم، هم سن الان تو بود. همیشه دعا می کردم که تو به سرنوشت اون دچار نشی.
- ناراحت نباش مادر، نه تنها پسر شهیدت، بلکه من و تمام جوونای دیگه که میومدیم تو کلیسا و به درسات گوش میدادیم فرزندان تو هستیم. دختر و پسر فرقی نمی کنه، ما همه فرزندان تو هستیم. من که شمارو مثل مادر خودم دوست دارم برای همین هم هست که به شما گفتم تا به دیدنم بیاین.

مادر ماری که تحت تاثیر حرفهای پسرک قرار گرفته بود، کمی سر حال شد و لبخندی زد. تا شاید او هم بتواند کمی سرباز جوان را شاد کند. ولی وقتی سرش را بلند کرد!.... او فراموش کرده بود. پسرک نا بینابود و لبخند او را نمی دید. مادر ماری که هنوز سعی می کرد تا به غمی که بر قلبش سنگینی می کرد، بی محلی کند. برای بار دوم لبخند صدا داری زد و خوشبختانه پسرک فهمید و برای بی جواب نگذاشتن لبخند مادر، او هم –به رسم تمام نابینایان جهان- در حالی که انگار به تابلوی بالای سر مادر ماری لبخند می زند، لبخندی زد و ادامه داد.
- راستی مادر از کلاسای درس کلیسا گفتم، یاد ماریا افتادم. ماریای پارچه فروش. اون چطوره؟ خوبه؟ یه ماهه که برایش نامه ننوشتم.
پسرک کلاسهای درس را بهانه کرده بود. او در تمام لحظات به یاد یا بود. ماریای پارچه فروش. اون اصلا مادر ماری را برای همین به آنجا دعوت کرده بود. دعوت کرده بود تا در مورد ماریا صحبت کند.
- این صندلی، صندلی چرخ داره! مگه پاهاتم......؟
- آره مادر. جنگه دیگه. ماریا......ماریا چطوره؟
مادر ماری که سعی داشت تا جایی که می شد، بحث را عوض کند گفت:
- روی صندلیت لکه خونه بذار برات پاکش کنم.
- نه نه. این کارو نکن مادر.
- برای چی؟
- شما اول از ماریا برام بگین، بعدش بهتون می گم.
مادر ماری کمی مکث کرد. ولی بالاخره تصمیم گرفت تا از ماریا بگوید، از ماریای پارچه فروش
- هنوز تو مغازه باباش کار می کنه. باباش گفته هر سربازی که تا یه سال بعد ازدواج کنه یه قواره کت و شلواری بهش کادو می ده.
- چه خوب. هنوز تو کلاسای کلیسا میاد؟ تو نامش نوشته بود که کلاسا دیگه اون شور و حال سابق رو نداره.
- درست گفته، میاد، ولی واقعا دیگه کلاسا مثل قبل نیست. خوب دیگه، من که گفتم حالا تو از صندلیت بگو، چرا نباید این لکه ها رو پاک کنم؟
- می دونی مادر، من خیلی حرفا دارم که می خوام بهت بگم، خیلی چیزا هست که باید بدونی. ولی نمی دونم از کجا شروع کنم. می دونی مادر، هر چی که باشه من تو جنگ بودم. جنگم جنگه،شوخی که نیست. اگه راستشو بخوای..... می دونی مادر ماری، چشمامو که دیدی؟
پاهامم که..... تازه فقط پاهام که نیست، کمرمم..... مادر دکترا از من قطع امید کردن. شاید یه ماه دیگه، شایدم یه سال دیگه. معلوم نیست.ولی....ولی می دونی، من از الان یه مرده حساب می شم. دیگه بهتره که تو شهر نیام. بهتره که ماریا، ماریای پارچه فروش، منو با این وضع نبینه. من که دیگه چه بخوام چه نخوام نمی تونم اونو ببینم. بهتره که دیگه هیچکس منو نبینه.حتی پدر و مادرم. تو هم بهشون چیزی نگو. بذار از من همون خاطرات قبل رو داشته باشن. بذار از من به عنوان همون جوونی که مرتب و آراسته تو کلاسای کلیسا شرکت می کرد یاد کنن. اینجوری بهتره مادر. ولی از شما خواهش می کنم که با ماریا، با اون دختر زیبای بزاز، صحبت کنید، کمکش کنید. نذارید اون زیاد عذاب بکشه. اون شمارو قبول داره. به حرفتون گوش می ده،بهش دلداری بدین.هنوز جوونه می تونه با کس دیگه ای ازدواج کنه و زندگی خوبی داشته باشه. درست نیست که من بیام به شهر و یه چند وقت مایه عذابش بشم. اگه فکر کنه من تو جبهه مردم، بهتر می تونه با این موضوع کنار بیاد تا اینکه بدونه من مدتی با این رنج و سختی زندگی کردم تا بمیرم.
اما درباره این لکه های خون. مادر ماری با دقت نگاه کن ببین که اسمی کنارشون نوشته شده؟"
- آره، کنار هر لکه یه اسم هست و یه تاریخ.
- درسته پرستار می گه اولین سربازی که روی این صندلی داشت خودشو برای مرگ آماده می کرد، این کار رو کرده. اون اسمشو نوشته و با خون خودش امضاء کرده و از پرستار خواسته که تاریخ فوتشو، وقتی که مرد، کنارش بنویسه. سربازای بعدی که روی این صندلی نشستن به این کار ادامه دادن تا امروز. مادر من نفر چندم می شم؟
مادر ماری دیگه فقط غم در دل نداشت،احساس نفرت هم اضافه شده بود. نفرت از جنگ و خونریزی. نفرت از بانیان جنگ.
- نفر هفتم می شی. سرباز سربلند شماره هفت
- خوبه ، هفت عدد خوبیه. میشه اسم منو اضافه کنی مادر؟ دوست ندارم پرستار این کار رو بکنه.
- باشه پسرم.
- مادر تاریخشو بزن آخر همین ماه.
- از کجا می دونی؟!
- مادر، من تو جنگ بودم، جنگ جنگه، خیلی چیزا به آدم یاد می ده.
مادر ماری دستش می لرزید و دندانهایش از خشم صدا می دادند. با این حال قلمی برداشت و مشغول نوشتن شد. پسر معلم شهر آخرین سربازی بود که روی صندلی می نشست و جا برای یادداشت و امضاء سرباز آخر زیاد بود برای همین مادر ماری نوشت:

سرباز سربلند کشور
خادم با اخلاص کلیسای شهر مرزی
سرباز شماره هفت
هفتمین مسافر
پسر معلم شهر مرزی

بلند شد و قلم را در گوشه ای گذاشت. پیشانی پسرک را بوسید و خیره به سربازی که روی یک صندلی چرخدار چوبی نشسته بود و با چشمان بسته اشک می ریخت، بدون خداحافظی اتاق را ترک کرد.

مادر ماری مدتی در حیاط بیمارستان نشست و فکر کرد، چند بار به طرف ساختمان رفت تا باز هم با سرباز جوان صحبت کند ولی باز برگشت و روی نیمکت فلزی جلوی بیمارستان نشست و تصمیم گرفت که دیگر با پسرک حرف نزند و نگوید که ماریا در حمله هوایی مرده است و نامه هایش به جای مغازه، به کلیسا می رفته و او به جای ماریا به نا مه هایش جواب می داده.


:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 494
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 24 مرداد 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

 

داستان : مرد قهوه چی

مرد قهوه چی متوجه رفتار آشنای او شده بود، حتی از نشستن پیرمرد روی میزی که نزدیک پیشخوان بود و معمولا جز دوستان کسی از آن استفاده نمی کرد، کمی متعجب شده بود. جلو رفت و گفت:
- سلام قربان، چی میل دارین؟
- سلام، همون همیشگی لطفا
او کاملا متعجب شد و کمی فکر کرد، در عرض چند ثانیه تمام بستگان دور ، دوستان، همسایگان و حتی معلمهای دوران تحصیلش را هم دوره کرد ولی پیرمرد حتی به هیچ کدام از آنها شبیه هم نبود.- ببخشید آقا من شما رو به جا نیاوردم، همیشه چی سفارش می دادین؟! چند وقت است که به اینجا نیامدین؟! شما منو میشناسین؟!
پیرمرد هیچ عکس العملی نشان نداد، حتی به او نگاه هم نکرد ولی پس از چند ثانیه گفت:
-لطفا اشتباه منو ببخشید، آخه می دونید،شما خیلی شبیه آخرین باری هستید که من پدرتون رو دیدم، لطفا دو تا قهوه بدین،یکی تلخ، یکی شیرین.
قهوه چی جوان که موهایش زودتر از موعد جو گندمی شده بود مات و مبهوت بود، می خواست به پشت پیشخوان برود ولی پاهایش از او فرمان نمی گرفتند، می خواست چیزی بگوید، چندین و چند سوال بپرسد ولی نمی توانست. پیر مرد متوجه مکس او شد، سرش را بالا گرفت و گفت:
- یه کیک هم بیار.

رفت و مشغول آماده کردن سفارش شد، زیر چشمی به پیرمرد نگاه می کرد ولی او کوچکترین حرکتی نداشت. او که بود؟ پسرک کاملا در اندیشه فرو رفته بود، ابتدا با خود گفت که او از دوستان قدیم پدرش است، ولی سالیان درازی بود که حتی مادرش هم حرفی از پدر نزده بود چه رسد به یک پیرمرد غریبه. بعد با خود اندیشید که شاید دیوانه است، اگر نبود که برای یک نفر دو تا قهوه سفارش نمی داد، آنهم یکی تلخ ویکی شیرین. چیزهایی هم که در رابطه با پدرش گفته بود به نظرش بدیهی آمد. خوب آخه هر انسانی پدری داشته و کما بیش به او شبیه بوده.

قهوه ها را سر میز برد و بی آنکه چیزی بگوید برگشت پشت پیشخوان. پیرمرد قهوه تلخ را برداشت و کمی بو کشید و گفت:
- طوطی پدرت کجاست پسر جون؟
با شنیدن این سوال پسرک از پشت پیشخوان جلو آمد و با تعجب پرسید:
- مگه پدر من طوطی داشت؟!
پیر مرد لبخندی زد وگفت:
- درست نمی دونم، ولی فکر می کنم آخرین باری که اینجا اومدم،
یه طوطی اینجا بود. یه طوطی سفید درشت با یه تاج نارنجی رنگ.
- درسته، منظور شما شیوا ست؟شما می دونید اون طوطی مال کیه؟مال پدرم بوده؟
- پس اسمش شیواست، نه نمی دونم مال کیه.
قهوه چی جوان که حالا روی صندلی روبروی پیرمرد نشسته بود گفت:
- البته من نمی دو نم واقعا اسمش چیه. این اسمو چند تا دختر دانشجو که مشتری ما هستن روش گذاشتن. شما می دونید اسم واقعیش چیه؟شما کی هستین؟بابامو از کجا می شناسین؟
- اول بگو کجاست تا بعد. شیوا رو می گم.
- تو اتاق بالای مغازست. قبلا همیشه رو قفسه کتابا قدم میزد و با حرفاش مشتریا رو سرگرم می کرد ولی چند ماهه که اذیت می کنه، یه مدت بردمش خونه ولی با مامانم کنار نیومد برای همین گذاشتمش بالا. گناهی نداره، پیر شده دیگه.

- غذا می خوره؟ حالش خوبه؟
- آره، بد نیست، می خواین ببینینش؟
- نه دیگه این روز آخری فرصتی برای دیدنش ندارم. این کتابا چیه؟
- اینا؟ اینا کتاب نیستن.
- پس چی هستن؟
- بت زندگی من هستن.
- چرا؟
- آخه می دونین، اینا، یا نوشته یک روح سرگردانن، یا نوشته یه
انسان دیوانه.
پیرمرد لبخند زد و گفت:
- چه فرقی می کنه؟ مهم اینه که ارزش خوندن داشته باشه.
پسرک جوان به فکر فرو رفت، احساس عجیبی داشت، احساس می کرد یکی از بزرگترین مشکلات زندگیش حل شده.
- یعنی برای شما مهم نیست که کی اونارو نوشته؟
- نه،مهم نیست، چه من نوشته باشم، چه پدر تو، یا حتی خود تو.
- پس شمام شنیدین که اینارو بابای من نوشته؟ دیگه از این مذخرفات خسته شدم اولا هیچکدوم از این کتابا به نام بابای من نیست، دوما بعد از فوت پدرم چند کتاب دیگه هم چاپ شده که هیچکس از نویسندش خبری نداره. حتی ناشر میگه که نویسنده خارج از کشور زندگی میکنه.

- خوب من امروز اینجام که همه چیزو بهت بگم. منو بابات
دوستای قدیمی بودیم. بابات نویسنده خوبی بود ولی هیچکس دوست نداشت که اون نویسنده باشه حتی مامانت، (دختر خاله بابات)، که از بچگی قرار بود با هم ازدواج کنن. تو دیگه کاملا بزرگ شدی، اگه اشتباه نکنم سی سال باید داشته باشی، بهتره که همه چیز رو درباره مامان و بابات بدونی. اونا هیچ علا قه ای به هم نداشتن. بعد از ازدواج چون بابات دوست نداشت کسی ناراحت بشه، این شغل رو انتخاب کرد. ولی نویسندگی رو کنار نگذاشت و از من خواست تا داستانهاشو به اسم من چاپ کنه تا هم حرفاشو زده باشه هم کسی رو ناراحت نکرده باشه. اون حتی هزینه تحصیل منو پرداخت تا منم نویسنده بشم. تمام این کتابا نوشته پدرته .به جز پنج تای آخر که من نوشتم. حتی داستان (بانوی گران فروش) که چند ماهی بعد از فوتش چاپ شد هم نوشته اونه. من هر روز اینجا می اومدم و گپ می زدیم تا اینکه روزی دخترک مهربانی که داستانهای پدرت رو خونده بود، با زحمت زیادی تونسته بود آدرس منو پیدا کنه. منو اون مدت زیادی با هم آشنا بودیم ولی من نمی تونستم به سوالا ش جواب بدم برای همین گفتم که تمایلی ندارم تا در رابطه با داستانهام توضیحی بدم ولی اگه دوست داره می تونم کسی رو بهش معرفی کنم تا به سوالاش جواب بده. با این روش دختر زیبایی که چند ماهی هم از پدرت بزرگتر بود با پدرت آشنا شد و جمع دو نفری ما به یک جمع سه نفری تبدیل شد و پس از مدت کوتاهی، فرشته با هوش ما متوجه شد که نویسنده داستانها من نیستم و پی برد که نویسنده اصلی پدر توست. پس از سفرمن، پدرت نامه ای برایم نوشت و برام تو ضیح داد که برای اولین بار عشق رو درک کرده و تصمیم به ازدواج داره.من که کاملا از این موضوع جا خورده بودم،
برگشتم تا به پدرت کمکی بکنم. برای همین قبل از دیدن پدرت قرار ملاقاتی با دخترک گذاشتم. اونم عاشق شده بود ولی دوست نداشت که با ازدواج با پدرت، زندگی شما رو بهم بریزه برای همین آرزو کرد که کاش می شد شرایطی باشه که اون هم بتونه از سخنان پدرت لذت ببره و هم مانعی برای زندگی شما نشه. بعد از اون ملاقات دیگه کسی دخترک رو ندید و پدرت هم از دوری اون فوت کرد.
- ولی همسایه های مغازه می گفتن که پدرم بعد از دیدن شیوای سخن گو فوت کرده!
- شاید رازی در این داستان نهفته باشد پسرم ولی نکته مهم اینه که تو باید سعی کنی تا راه پدرت رو ادامه بدی، باید شروع کنی و داستان بنویسی، مثلا همین سر گذشت بابات.
- ولی چرا خودتون نمی نویسید؟
- پسرم، من وقت زیادی ندارم، در ثانی من به پدرت قول دادم که این راز رو تا پایان عمرم جایی چاپ نکنم.
پیرمرد رفت و قهوه چی جوان غذای طوطی را آماده کرد ولی طوطی سفید مرده بود. او با دیدن این صحنه به یاد حرفهای پیرمرد افتاد. قلمی بر داشت و اولین داستانش را از یک مراسم سوگواری شروع کرد که پیرزن زیبایی با شنل سفید بلند بر تن و تاجی نارنجی رنگ،حضور داشت.


:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 497
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 24 مرداد 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

حکایت کوزه عسل ملانصرالدین و قاضی ملا نصر

الدین سندی داشت که باید قاضی شهر آن را تایید

می کرد اما از بخت بد او قاضی هیچ کاری را بدون

رشوه انجام نمی داد . ملا هم آه در بساط نداشت

که با قاضی شریک شود و کار تایید سند را به انجام

برساند این بود که کوزه ای برداشت و آن را پر از خاک

کرد و روی آن عسل ریخت بعد کوزه ی عسل و سند را

برداشت و نزد قاضی رفت کوزه را پیشکش کرد و

درخواستش را گفت. قاضی همین که در پوش کوزه را

برداشت و عسل را دید بی فوت وقت سند را تایید کرد

و هر دو شاد و خندان از هم خداحافطی کردند . چند

روز گذشت قاضی به حیله ی ملانصرالدین پی برد یکی

از نزدیکان خود را به خانه ی ملا فرستاد و پیغام داد

که در سند اشتباهی شده ملا به فرستاده قاضی جواب

داد از طرف من سلامی گرم به قاضی برسان و بگو

اشتباه در سند نیست در کوزه‌ی عسل است!

 



:: موضوعات مرتبط: جملات عارفانه بزرگان. , داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 774
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 23 مرداد 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

روزی شخص نانوایی، مردی با لباس کهنه و فقیرانه ای  را دید که به طرف مغازه‌اش می‌آید...

با خودش گفت حتما این فقیری است!

که می خواهد نانی را گدایی کند.وقتی آن مرد رسید گفت نان تمام شده،

مرد از آنجا دور شد..دوست نانوا که آن مرد را از سر

کوچه دیده بود به نانوا رسید و گفت"او را شناختی.؟نانوا گفت نه..

حتما فقیری بود که نان مجانی می خواست و من به او گفتم

نان تمام شده..دوست نانوا گفت وای بر تو..آن مرد استاد و زاهد بزرگ شهر است..

نانوا تا فهمید به سمت زاهد دوید و گفت مرا

ببخش که شما را نشناختم..و از زاهد خواهش کرد که او را به شاگردی قبول کند

زاهد قبول نکرد ولی نانوا اصرار کرد که اگر مرا به

شاگردی  قبول کنی تمام شهر را نان مجانی دهم...زاهد به خاطر شرطش او را قبول کرد...

روزی در کلاس درس نانوا از زاهد

پرسید که ای شیخ"جهنم کجاست؟

شیخ گفت جهنم جاییست که تکه نانی را برای رضای خدا ندهند و شهری را برای رضای

بنده ای نان دهند... حکایت آشنا...



:: موضوعات مرتبط: دانستني ها , داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 480
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 21 مرداد 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

نماز اول وقت و رضا شاه (پيشنهاد ميكنم بخونيد ، خيلى زيباست) 

بربالین دوست بیماری عیادت رفته بودیم پیرمرد شیک وکراوات زده ای هم آنجاحضور داشت چند دقیقه.

بعداز ورودما اذان مغرب گفتند آقای پیرکراواتی،باشنیدن اذان ،

درب کیف چرم گرانقیمتش را بازکرد

وسجاده اش را درآورد و زودتر از سایرین مشغول خواندن نمازشد.!! 

برای من جالب بود که یک پیرمردشیک وصورت تراشیده کراواتی اینطورمقیدبه نماز اول وقت باشد

بعد ازاینکه همه نمازشان راخواندند من ازاو دلیل نمازخواندن اول وقتش راپرسیدم؟ 

و اوهم قضیه نماز ومرحوم شیخ و رضاشاه را برایم تعریف کرد...

درجوانی مدتی ازطرف سردار سپه(رضاشاه)

مسئول اجرای طرح تونل کندوان درجاده چالوس بودم

ازطرفی پسرم مبتلا به سرطان خون شده بود

و دکترهای فرنگ هم جوابش کرده بودند و خلاصه هرلحظه منتظرمرگ بچه ام بودم.!!

روزی خانمم گفت که برای شفای بچه،

مشهد برویم و دست به دامن امام رضا(ع) بشویم...

آنموقع من این حرفها را قبول نداشتم اما چون مادربچه خیلی مضطرب و دل شکسته بود قبول کردم...

رسیدیم مشهدو بچه را بغل کردم و رفتیم وارد صحن حرم که شدیم خانمم خیلی آه و ناله وگریه میکرد...

گفت برویم داخل که من امتناع کردم گفتم همینجا خوبه بچه

را گرفت وگریه کنان داخل ضریح آقارفت پیرمردی توجه ام رابه خودش جلب کرد

که رو زمین نشسته بود وسفره کوچکی

که مقداری انجیر ونبات خرد شده درآن دیده میشد مقابلش پهن بود

و مردم صف ایستاده بودند وهرکسی مشکلش را به پیرمرد میگفت

و او چند انجیر یا مقداری نبات درون دستش میگذاشت

و طرف خوشحال و خندان تشکرمیکرد ومیرفت.!

به خودگفتم ماعجب مردم احمق وساده ای داریم

پیرمرد چطورهمه رادل خوش كرده آنهم با انجیر و تکه ای نبات..!!

حواسم ازخانم و پسرم پرت شده بود و تماشاگر

این صحنه بودم که پيرمرد نگاهی به من انداخت و پرسید:

حاضری باهم شرطی بگذاریم؟ گفتم:چه شرطی وبرای چی؟

شیخ گفت :

قول بده در ازاء سلامتی و شفای پسرت یکسال نمازهای یومیه راسروقت اذان بخوانی.!

متعجب شدم که او قضيه مرا ازکجا میدانست!؟

كمی فکرکردم دیدم اگرراست بگوید ارزشش را دارد... خلاصه گفتم :

باشه قبوله و بااینکه تا آنزمان نماز نخوانده بودم واصلا قبول نداشتم گفتم:

باشه.!  همینکه گفتم قبوله آقا،

دیدم سروصدای مردم بلند شد

ودر ازدحام جمعیت یکدفعه دیدم پسرم از لابلای جمعیت

بیرون دوید ومردم هم بدنبالش چون شفاء گرفته وخوب شده بود.!!

منهم ازآن موقع طبق قول وقرارم بامرحوم "حسنعلی نخودکی"

نمازم را دقیق و سروقت میخوانم.! 

اما روزی محل اجرای تونل کندوان مشغول کار بودیم که گفتند

سردارسپه جهت بازدید درراهه و ترس واضطراب عجیبی همه جارا گرفت

چرا که شوخی نبود رضاشاه خیلی جدی وقاطع برخورد میکرد.!

درحال تماشای حرکت کاروان شاه بودیم که اذان ظهرشد

مردد بودم بروم نمازم را بخوانم یا صبرکنم بعداز بازدیدشاه نمازم را بخوانم

چون به خودم قول داده بودم وبه آن پایبند بودم اول وضو گرفتم وایستادم به نماز..

رکعت سوم نمازم سایه رضاشاه را کنارم دیدم و خیلی ترسیده بودم..!!

  اگرعصبانی میشدیاعمل منو توهین تلقی میکرد کارم تمام بود...

نمازم که تمام شد بلندشدم دیدم درست پشت سرم ایستاده،

لذا عذرخواهی کردم وگفتم :

قربان درخدمتگذاری حاضرم شرمنده ام اگروقت شما تلف شد و...

  رضاشاه هم پرسید :مهندس همیشه نماز اول وقت میخوانی!؟ گفتم :

قربان ازوقتی پسرم شفا گرفت نماز میخوانم

چون درحرم امام رضا(ع)شرط کردم  رضاشاه نگاهی به همراهانش کرد

وبا چوب تعلیمی محکم به یکی زد وگفت:

مردیکه پدرسوخته،کسیکه بچه مریضشو امام رضا شفابده،

ونماز اول وقت بخوانه دزد و عوضی نمیشه.!

اونیکه دزده تو پدرسوخته هستی نه این مرد.! 

بعدها متوجه شدم،

آن شخص زیرآب منو زده بود و رضاشاه آمده بود همانجا کارم را یکسره کند

اما نمازخواندن من، نظرش راعوض کرده بود و جانم را خریده بود.!! 

ازآن تاریخ دیگرهرجا که باشم اول وقت نمازم را میخوانم و به روح مرحوم

"حسنعلی نخودکی" فاتحه و درود میفرستم....

  (خاطره مهندس گرایلی سازنده تونل کندوان)

به اندازه ارادت به امام رضا انتشار کن التماس دعا نماز.

 



:: موضوعات مرتبط: دانستني ها , داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 530
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 19 مرداد 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

 

#إختـــــــرنــا_لكــــــــــــم

#من_طرائف_بهلول_الحكيم

وقف البهلول يوماً ينادي على طريق يمر به هارون الرشيد، فنادى يا هارون ـ وكان هارون وراء الفرسان ـ قال: من الذي ينادي؟
قالوا: بهلول المجنون.
فقال: أتعرفني يا بهلول؟
قال: نعم، أعرفك.
قال: من أنا؟
قال: أنت الذي لو ظلم أحد في المشرق وأنت في المغرب لسألك الله تعالى عنه يوم القيامة.

فبكى هارون وقال: يا بهلول كيف ترى حالي؟
قال: أعرض نفسك على آية من كتاب الله تعالى: {إِنَّ الأَبْرَارَ لَفِي نَعِيمٍ ، وَإِنَّ الْفُجَّارَ لَفِي جَحِيمٍ} الانفطار: [13 ـ 14].
قال: وأين عملي؟
قال: {إِنَّمَا يَتَقَبَّلُ اللَّهُ مِنْ الْمُتَّقِينَ} [المائدة: 27].
قال: وأين قرابتي من رسول الله (ص)؟
قال: {فَلاَ أَنسَابَ بَيْنَهُمْ يَوْمَئِذٍ وَلاَ يَتَسَاءَلُونَ} [المؤمنون: 101].
قال: وأين شفاعة رسول الله (ص)؟
قال: {يَوْمَئِذٍ لاَ تَنفَعُ الشَّفَاعَةُ إِلاَّ مَنْ أَذِنَ لَهُ الرَّحْمَنُ} [طه: 109].

‼️قال: يا بهلول، مالك حاجة نقضيها لك؟
قال البهلول: نعم.
قال هارون: وما هي؟
قال: تغفر ذنوبي، وتدخلني الجنة.
قال هارون: ليس هذا بيدي يا بهلول.
قال: فلأي شيء تقول لك حاجة نقضيها؟
قال هارون: يا بهلول بلغنا إن عليك دينا فنقضيه عنك؟
قال: يا هارون الدين لا يقضى بالدين، رد أموال الناس إليهم.

قال هارون: أمرت لك برزق يدر عليك حتى تموت.
فقال: يا هارون أنا وأنت عبدان لله تعالى، أترى هو يذكرك وينساني؟ فخجل هارون من كلامه .
_________________________________________
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 479
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 3 مرداد 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

داستان زیبای عابد و ابلیس

 

در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند : فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند. عابد خشمگین شد ، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند.
ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــ
ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح ، بر مسیر او مجسم شد، و گفت: ای عابد ، برگرد و به عبادت خود مشغول باش! عابد گفت : نه ، بریدن درخت اولویت دارد. مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند. عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست.
ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــ
ابلیس در این میان گفت: دست بدار تا سخنی بگویم ، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد ، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است
ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــ
عابد با خود گفت : راست می گوید یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم و برگشت. بامداد دیگر روز ، دو دینار دید و بر گرفت. روز دوم دو دینار دید و برگرفت. روز سوم هیچ نبود. خشمگین شد و تبر برگرفت.
ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــ
باز در همان نقطه ، ابلیس پیش آمد و گفت: کجا؟ عابد گفت : تا آن درخت برکنم ؛ گفت : دروغ است ، به خدا هرگز نتوانی کند و در جنگ آمدند. ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست! عابد گفت: دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟
ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــ
ابلیس گفت: آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد ، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 640
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 22 ارديبهشت 1397 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

        *داستانی بسیارجالب وآموزنده ازبهلول*حتمابخونید

 

""""""""""""""""""""""""""""""""

 

*بهلول شبی در خانه اش مهمان داشت ودر حال صحبت با مهمانش بود كه قاصدي از راه رسيد. قاصد پيام قاضي را به او آورده بود. قاضي مي خواست بهلول آن شب شام مهمانش باشد. بهلول به قاصد گفت: از طرف من از قاضي عذر بخواه ، من امشب مهمان دارم ونمي توانم بيايم.*

*قاصد رفت و چند دقيقه ديگر برگشت وگفت: قاضي مي گويد قدم مهمان بهلول هم روي چشم. بهلول بيايد ومهمانش را هم بياورد.*

*بهلول با مهمانش به طرف مهماني به راه افتادند او در راه به مهمانش گفت: فقط دقت كن من كجا مي نشينم تو هم آنجا بنشين هرچه مي خورم تو هم بخور تا از تو چيزي نپرسيدند حرفي نزن واگر از تو كاري نخواستند كاري انجام نده.*

*مهمان در دل به گفته هاي بهلول مي خنديد و مي گفت: نگاه كن يك ديوانه به من نصحيت مي كند.*

*وقتي به مهماني قاضي رسيدند خانه پراز مهمانان مختلف بود. بهلول كنار در نشست ولي مهمان رفت ودر بالاي خاته نشست. مهمانان كم كم زياد شدند وهر كس مي آمددر كنار بهلول مي نشست و بهلول را به طرف بالاي مجلس مي راند بهلول كم كم به بالاي مجلس رسيد ومهمان به دم در.      غذا آوردند و مهمانان غذاي خود را خوردند بعد از غذا ميوه آوردند ولي همراه ميوه چاقويي نبود. همه منتظر چاقو بودند تا ميوه هاي خود را پوست بكنند و بخورند. ناگهان چاقوي دسته طلايي ازجيب خود درآورد و گفت: بياييد با اين چاقو ميوه هايتان را پوست بكنيد و بخوريد.*

*مهمانان به چاقوي طلا خيره شدند. چاقو بسيار زيبا بود ودسته اي از طلا داشت.* *مهمانان از ديدن چاقوي دسته طلايي در جيب مهمان بهلول كه مرد بسيار فقيري به نظر مي رسيد تعجب كردند. در آن مهماني شش برادر بودند كه وقتي چاقوي دسته طلا راديدند به هم اشاره كردند و براي مهمان بهلول نقشه كشيدند.*

*برادر بزرگتر رو به قاضي كه در صدر مجلس نشسته بود و ميزبان بود كرد وگفت: اي قاضي اين چاقو متعلق به پدر ما بود و سالهاي زيادي است كه گم شده است ما اكنون اين چاقو را در جيب اين مرد پيدا كرده ايم ما مي خواهيم داد ما را از اين مرد بستاني و چاقوي ما را به ما برگرداني.*

*قاضي گفت: آيا براي گفته هايت شاهدي هم داري؟*

*برادر بزرگتر گفت: من پنج برادر ديگر در اينجا دارم كه همه شان گفته هاي مرا تصديق خواهند كرد.*

*پنج برادر ديگر هم گفته هاي برادر بزرگ را تاييد كردند وگفتند چاقو متعلق به پدرآنهاست كه سالها پيش گم شده است.*

*قاضي وقتي شهادت پنچ برادر را به نفع برادر بزرگ شنيد يقين كرد كه چاقو مال آنهاست و توسط مهمان بهلول به سرقت رفته است. قاضي دستور داد مرد را به زندان ببرند وچاقو را به برادر بزرگ برگردانند.*

*بهلول كه تا اين موقع ساكت مانده بود گفت: اي قاضي اين مرد امشب مهمان من بود و من او را به اين خانه آوردم اجازه بده امشب اين مرد در خانه من بماند من او را صبح اول وقت تحويل شما مي دهم تا هركاري خواستيد با او بكنيد.*

*برادر بزرگ گفت: نه اي قاضي تو راضي نشو كه امشب بهلول اين مرد را به خانه خودش ببرد چون او به اين مرد چيزهاي ياد مي دهد كه حق ما ازبين برود.*

*قاضي رو به بهلول كرد وگفت: بهلول تو قول مي دهي كه به اين مرد چيزي ياد ندهي تا من او را موقتا آزادكنم ؟*

*بهلول گفت: اي قاضي من به شما قول ميدهم كه امشب با اين مرد لام تا كام حرف نزنم و اصلا كلمه اي هم به او ياد ندهم.*

*قاضي گفت: چون اين مرد امشب مهمان بهلول بود برود وشب را با بهلول بماند و فرداصبح بهلول قول مي دهد او را به ما تحويل دهد تا به جرم دزدي به زندانش بيندازيم.*

*برادران به ناچار قبول كردند و بهلول مهمان را برداشت وبه خانه خود برد و در راه اصلا به مهمان حرفي نزد  به محض اينكه به خانه شان رسيدند بهلول زمزمه كنان گفت: بهتر است بروم سري به خر مهمان بزنم حتما گرسنه است واحتياج به غذا دارد.*

*مهمان كه يادش رفته بود خر خود را در طويله بسته است گفت: نه تو برو استراحت كن من به خر خود سر مي زنم.*

*بهلول بدون اينكه جواب مهمان را بدهد وارد طويله شد. خر سر در آخور فرو برده بود ودر حال نشخوار علفها بود.*

 

*بهلول چوب كلفتي برداشت و به كفل خر كوبيد. خر بيچاره كه علفها را نشخوار مي كرداز شدت در طويله شروع به راه رفتن كرد. بهلول گفت: اي خر خدا مگر من به تو نگفتم وقتي وارد مجلس شدي حرف نزن هر جا كه من نشستم تو هم بنشين اگر از تو چيزي نخواستند دست به جييبت نبر چرا گوش نكردي هم خودت را به دردسر انداختي هم مرا. فردا تو به زندان خواهي رفت آن وقت همه خواهند گفت بهلول مهمان خودش رانتوانست نگه دارد و مهمان به زندان رفت.*

*بهلول ضربه شديدتري به خر بيچاره زد وگفت: اي خر ، گوش كن فردا اگر قاضي از تو پرسيد اين چاقو مال توست بگو نه ، من اين چاقو را پيدا كرده ام و خيلي وقت بود كه دنبال صاحبش مي گشتم تا آن را به صاحبش برگردانم ولي متاسفانه صاحبش را پيدا نمي كردم.*

*اگر اين چاقو مال اين شش برادر است آن را به آنها مي دهم. اگر قاضي از تو پرسيد اينچاقو را از كجا پيدا كرده اي مگر در بيابان چاقو دسته طلا ريخته اند كه تو آن را پيدا كرده اي؟*

*بگو پدرم سالها پيش كاروان سالار بزرگي بود وهميشه بين شهرها در رفت وآمد بود ومال التجاره زيادي به همراه مي برد و با آنها تجارت مي كرد تا اينكه ما يك شب خبردار شديم كه پدرم را دزدان كشته اند و مال و اموالش را برده اند.*

*من بالاي سر پدر بيچاره ام حاضر شدم. پدر بيچاره ام را دزدان كشته بودند وتمام اموالش را برده بودند واين چاقو تا دسته در قلب پدرم فرو رفته بود. من چاقو را برداشتم و پدرم را دفن كردم و از آن موقع دنبال قاتل پدرم مي گردم در هر مهماني اين چاقو رانشان مي دهم ومنتظر مي مانم كه صاحب چاقو پيدا شود ومن قاتل پدرم را پيدا كنم.*

*اكنون اي قاضي من قاتل پدرم را پيدا كرده ام اين شش برادر پدر مرا كشته اند واموالشرا برده اند. دستور بده تا اينها اموال پدرم را برگردانند و تقاص خون پدرم را پس بدهند*.

*بهلول كه اين حرفها را در ظاهر به خر مي گفت ولي در واقع مي خواست صاحب خر گفته هاي او را بياموزد. او چوب ديگري به خر زد وگفت: اي خر خدا فهميدي يا تا صبح كتكت بزنم.*

*صاحب خر گفت: بهلول عزيز نه تنها اين خر بلكه منهم حرفهاي تو را فهميدم و به تو قول مي دهم در هيچ مجلسي بالاتر از جايگاهم ننشينم و اگر از من چيزي نپرسيدند حرف نزنم واگر چيزي ازمن نخواستند دست به جيب نبرم.*

*بهلول كه مطمئن شده بود مرد حرفهاي او را به خوبي ياد گرفته است رفت و به راحتي خوابيد. فردا صبح بهلول مرد را بيدار كرد و او را منزل قاضي رساند و تحويل داد و خودش برگشت. قاضي رو به مرد كرد وگفت: اي مرد آيا اين چاقو مال توست؟*

*مرد گفت: نه اي قاضي اين چاقو مال من نيست. من خيلي وقت است كه دنبال صاحب اين چاقو مي گردم تا آن را به صاحبش برگردانم اگر اين چاقو مال اين برادران است من بارغبت اين چاقو را به آنها مي دهم.*

*قاضي رو به شش برادر كرد وگفت: شما به چاقو نگاه كنيد اگر مال شماست آن رابرداريد. برادر بزرگ چاقو را برداشت وبا خوشحالي لبخندي زد وگفت: اي قاضي من مطمئن هستم اين چاقو همان چاقوي گمشده پدر من است.*

*پنج برادر ديگر چاقو را دست به دست كردند وگفتند بلي اي جناب قاضي اين چاقومطمئنا همان چاقوي گم شده پدر ماست.*

*قاضي از مرد پرسيد: اي مرد اين چاقو را از كجا پيدا كرده اي؟*

*مرد گفت: اي قاضي اين چاقو سرگذشت بسيار مفصلي دارد. پدرم سالها پيش كاروان سالار بزرگي بود و هميشه بين شهرها در رفت وآمد بود و مال التجاره زيادي به همراهداشت و شغلش تجارت بود تا اينكه ما يك شب خبردار شديم كه پدرم را دزدان كشته اند و مال واموالش را برده اند من سراسيمه بالاي سر پدر بيچاره ام حاضر شدم. پدر بيچاره ام را دزدان   كشته بودند وتمام اموالش را برده بودند و اين چاقوتا دسته در قلب پدر من بود. من چاقو را برداشتم و پدرم را دفن كردم واز آن موقع دنبال قاتل پدرم مي گردم در هر مهماني اين چاقو را نشان مي دهم ومنتظر مي مانم كه صاحب چاقو پيدا شود و من قاتل پدرم را پيدا كنم. اكنون اي قاضي من قاتل پدرم را پيدا كردم. اين ششبرادر پدر مرا كشته اند و اموالش را برده اند. دستور بده تا اينها اموال پدرم را برگردانند وتقاص خون پدرم را بدهند*     

*شش برادر نگاهي به هم انداختند آنها بدجوري در مخمصه گرفتار شده بودند آنها باادعاي دروغيني كه كرده بودند مجبور بودند اكنون به عنوان قاتل و دزد سالها در زندان بمانند. برادر بزرگ گفت: اي قاضي من زياد هم مطمئن نيستم اين چاقو مال پدر من باشد چون سالهاي زيادي از آن تاريخ گذشته است و احتمالا من اشتباه كرده ام.*

*برادران ديگر هم به ناچار گفته هاي او را تاييد كردند وگفتند: كه چاقو فقط شبيه چاقوي ماست ولي چاقويي ما نيست. قاضي مدت زيادي خنديد و به مرد مهمان گفت: اي مرد چاقويت را بردار و برو پيش بهلول.  من مطمئنم كه اين حرفها را بهلول به تو ياد داده است والا تو هرگز نمي توانستي اين حرفها را بزني.*

*مرد سجده ی شکر به جای آورد و چاقو را برداشت و خارج شد.*

 

چشمکچشمکچشمک

*_کم  گوی  و  بجز  مصلحت  خویش  مگوی_*

 

*_چیزی  نپرسند   تو  از  پیش  مگوی_*

 

*_دادند  دو  گوش  و  یک  زبان  از  آغاز_*

 

*_یعنی  که  دو  بشنو  و  یکی  بیش  مگوی_*

 

_پیروز  و  سربلند  باشید _

 



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 466
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 4 شهريور 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

داستان جالب درویش و زاهد و دخترک کنار رودخانه

داستان جالب درویش و زاهد و دخترک کنار رودخانه
زاهد و درویشی که مراحلی از سیر و سلوک را گذرانده بودند و از دیری به دیر دیگر سفر می کردند، سر راه خود دختری را دیدند در کنار رودخانه ایستاده بود و تردید داشت از آن بگذرد. وقتی آن دو نزدیک رودخانه رسیدند دخترک از آن ها تقاضای کمک کرد. درویش بی درنگ دخترک رابرداشت و از رودخانه گذراند.دخترک رفت و آن دو به راه خود ادامه دادند و مسافتی طولانی را پیمودند تا به مقصد رسیدند. در همین هنگام زاهد که ساعت ها سکوت کرده بود خطاب به همراه خود گفت:«دوست عزیز! ما نباید به جنس لطیف نزدیک شویم. تماس با جنس لطیف برخلاف عقاید و مقررات مکتب ماست. در صورتی که تو دخترک را بغل کردی و از رودخانه عبور دادی.»درویش با خونسردی و با حالتی بی تفاوت جواب داد: « من دخترک را همان جا رها کردم ولی تو هنوز به آن چسبیده ای و رهایش نمی کنی.»



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 496
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 23 اسفند 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

داستان کوتاه پسر و دختر کوچولوی فقیر

داستان کوتاه پسر و دختر کوچولوی فقیر

هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى مچاله شده بودند. هر دو لباس هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزیدند.
پسرک پرسید: «ببخشین خانم! شما کاغذ باطله دارین؟»
کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آنها کمک کنم. مى خواستم یک جورى از سر خودم بازشان کنم که چشمم به پاهاى کوچک آنها افتاد که توى دمپایى هاى کهنه کوچکشان قرمز شده بود. گفتم: «بیایین تو یه فنجون شیرکاکائوى گرم براتون درست کنم.»
آنها را داخل آشپزخانه بردم و کنار بخارى نشاندم تا پاهایشان را گرم کنند. بعد یک فنجان شیرکاکائو و کمى نان برشته و مربا به آنها دادم و مشغول کار خودم شدم. زیر چشمى دیدم که دختر کوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه کرد. بعد پرسید: «ببخشین خانم! شما پولدارین؟»
نگاهى به روکش نخ نماى مبل هایمان انداختم و گفتم: «من اوه… نه!»
دختر کوچولو فنجان را با احتیاط روى نعلبکى آن گذاشت و گفت: «آخه رنگ فنجون و نعلبکى اش به هم مى خوره.»
آنها در حالى که بسته هاى کاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند. فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولین بار در عمرم به رنگ آنها دقت کردم. بعد سیب زمینى ها را داخل آبگوشت ریختم و هم زدم. سیب زمینى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، یک شغل خوب و دائمى، همه اینها به هم مى آمدند. صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجایشان گذاشتم و اتاق نشیمن کوچک خانه مان را مرتب کردم. لکه هاى کوچک دمپایى را از کنار بخارى، پاک نکردم. مى خواهم همیشه آنها را همان جا نگه دارم که هیچ وقت یادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم. دلم می خواد برای فردایی بهتر تلاش کنم .

تهیه و گردآوری : گروه داستان پرداد / منبع : .یکی بود



:: موضوعات مرتبط: دانستني ها , جملات عارفانه بزرگان. , داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 443
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 7 دی 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

 

داستان پیرمرد بدهکار و دخترش

داستان پیرمرد بدهکار و دخترش

داستان پیرمرد بدهکار و دخترش

روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید
پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.
کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت :  اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این  کار نشود باید پدر به زندان برود.
این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود.
در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت.
دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد
او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت
و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت
سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.
تصور کنید اگر شما آنجا بودید چه کار می کردید ؟
چه توصیه ای برای آن دختر داشتید ؟
اگر خوب موقعیت را تجزیه و تحلیل کنید می بینید که سه امکان وجود دارد :
1ـ دختر جوان باید آن پیشنهاد را رد کند.
2ـ هر دو سنگریزه را در بیاورد و نشان دهد که پیرمرد تقلب کرده است.
3ـ یکی از آن سنگریزه های سیاه را بیرون بیاورد و با پیرمرد ازدواج کند
تا پدرش به زندان نیفتد.
لحظه ای به این شرایط فکر کنید.
هدف این حکایت ارزیابی تفاوت بین تفکر منطقی و تفکری است
که اصطلاحا جنبی نامیده می شود.
معضل این دختر جوان را نمی توان با تفکر منطقی حل کرد.
به نتایج هر یک از این سه گزینه فکر کنید، اگر شما بودید چه کار می کردید ؟!
و این کاری است که آن دختر زیرک انجام داد :
دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود.
در همین لحظه دخترک گفت : آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم ! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است….
و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است.نتیجه ای که 100 درصد به نفع آنها بود.
1ـ همیشه یک راه حل برای مشکلات پیچیده وجود دارد.
2ـ این حقیقت دارد که ما همیشه از زاویه خوب به مسایل نگاه نمی کنیم.
3ـ هفته شما می تواند سرشار از افکار و ایده های مثبت و تصمیم های عاقلانه باشد

تهیه و گردآوری : گروه داستان پرداد / منبع : راد اس ام اس



:: موضوعات مرتبط: دانستني ها , جملات عارفانه بزرگان. , داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 625
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 29 آذر 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

داستان شگرد اقتصادی ملا نصرالدین

 


ملا نصرالدین هر روز در بازار گدایی می‌کرد و مردم با نیرنگی٬ حماقت او را دست می‌انداختند. دو سکه به او نشان می‌دادند که یکی شان طلا بود و یکی از نقره. اما ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می‌کرد.

این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد می‌آمدند و دو سکه به او نشان می دادند و ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می‌کرد. تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از اینکه ملا نصرالدین را آنطور دست می‌انداختند٬ ناراحت شد.
در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند٬ سکه طلا را بردار. اینطوری هم پول بیشتری گیرت می‌آید و هم دیگر دستت نمی‌اندازند.

ملا نصرالدین پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست٬ اما اگر سکه طلا را بردارم٬ دیگر مردم به من پول نمی‌دهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آن‌هایم. شما نمی‌دانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آورده‌ام.
اگر کاری که می کنی٬ هوشمندانه باشد٬ هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند.



:: موضوعات مرتبط: دانستني ها , جملات عارفانه بزرگان. , داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 426
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 23 آذر 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

مردی که با هندوانه خوشبخت شد! / داستان

داستان مردی که با هندوانه خوشبخت شد

در زمان های قدیم، ویتنام توسط پادشاهی به نام هونگ ونگ اداره می‌شد. وقتی پادشاه فهمید که پسرش به نام آن تی یم از او نافرمانی می‌کند، او را به جزیرهٔ دورافتاده‌ای تبعید کرد تا به سختی زندگی کند.
 آن تی یم در آن جزیرهٔ دورافتاده برای خود یک جان پناه ساخت و با مشقت بسیار، چاهی حفر کرد و با صید ماهی و حیوانات به زندگی خود ادامه داد تا اینکه روزی به یک میوهٔ عجیب برخورد. این میوه به اندازه یک توپ بزرگ و سبز بود. او میوه را به دو نیم تقسیم کرد و درون آن را قرمز یافت؛ اما او جرأت خوردن آن میوه عجیب را نداشت. روز‌ها پشت سر هم گذشت و گرمای هوا از راه رسید.
 هیچ چیز نمی‌توانست تشنگی آن تی یم را از بین ببرد. از این روی، او بزرگ‌ترین تصمیم زندگی‌اش را گرفت و از آن میوه عجیب را که به شدت پر آب به نظر می‌رسید، خورد. میوه بسیار شیرین و خوشمزه بود. از این روی، آن تی یم به کشت آن میوه پرداخت و در مدت زمان اندکی، جزیره پر از میوه‌ای شده بود که آن تی یم به آن dua haz می‌گفت.
 آن تی یم که از زندگی در آن جزیره خسته شده بود، به دنبال راه نجاتی می‌گشت. او نام خود و نقشه جزیره را روی هندوانه‌ها حکاکی کرد و آنها را به دریا انداخت. این میوه‌های عجیب بر امواج خروشان دریا سرگردان بودند تا اینکه دریانوردان و بازرگانان یک کشتی تجاری که از آن مناطق عبور می‌کردند، به هندوانه‌ها دست یافتند. آوازه میوه تازه کشف شده در سراسر ویتنام پیچید و نام آن تی یم را بر سر زبان‌ها انداخت و آن جزیره خالی و بدون سکنه را به یک مرکز تجاری بزرگ تبدیل کرد.
 هونگ ونگ هم سرانجام پسرش را بخشید و او را میراث تاج وتخت خود کرد. هندوانه در ویتنام نماد خوشبختی و بخت و اقبال است و مردم ویتنام در اعیاد و جشن‌های خود به دوستان و نزدیکان خود هندوانه هدیه می‌دهند.



:: موضوعات مرتبط: دانستني ها , جملات عارفانه بزرگان. , داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 508
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 15 آذر 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

 

باز هم تو را می خواهم...

باز هم تو را می خواهم... / داستان زیبا و عاشقانه

تاریخ درج : 1395/08/06
باز هم تو را می attachment.php?attac

روزی پسری خوش‌چهره در حال چت کردن با یک دختر بود. پس از گذشت دو ماه، پسر علاقه بسیاری نسبت به او پیدا کرد. اما دختر به او گفت: «می‌خواهم رازی را به تو بگویم.»
پسر گفت: «گوش می‌کنم.»
دختر گفت: «پیتر من می‌خواستم همان اول این مساله را با تو در میان بگذارم اما نمی‌دانم چرا همان اول نگفتم، راستش را بخواهی من از همان کودکی فلج بودم و هیچوقت آنطور که باید خوش قیافه نبودم. بابت این دو ماه واقعاً از تو عذر می‌خواهم.»
پیتر گفت: «مشکلی نیست.»
دختر پرسید: «یعنی تو الان ناراحت نیستی؟»
پیتر گفت: «ناراحت از این نیستم که دختری که تمام اخلاقیاتش با من می‌خواند فلج است. از این ناراحتم که چرا همان اول با من رو راست نبود. اما مشکلی نیست من باز هم تو را می‌خواهم.»
دختر با تعجب گفت: «یعنی تو باز هم می‌خواهی با من ازدواج کنی؟»
پیتر در کمال آرامش و با لبخندی که پشت تلفن داشت گفت: «آره عشق من.»
دختر پرسید: «مطمئنی پیتر؟»
پیتر گفت: «آره و همین امروز هم می‌خواهم تو را ببینم.»
دختر با خوشحالی قبول کرد و همان روز پیتر با ماشین قدیمی‌اش و با یک شاخه گل به محل قرار رفت. اما هر چه گذشت دختر نیامد. پس از ساعاتی موبایل پیتر زنگ خورد.
دختر گفت: «سلام.»
پیتر گفت: «سلام پس کجایی؟»
دختر گفت: «دارم می آیم. پیتر از تصمیمی که گرفتی مطمئن هستی؟»
پیتر گفت: «اگر مطمئن نبودم که به اینجا نمی‌آمدم عشق من.»
دختر گفت: «آخه پیتر…»
پیتر گفت: «آخه نداره، زود بیا من منتظر هستم.» و پایان تماس.
پس از گذشته دو دقیقه یک ماشین مدل بالا که آخرین دستاورد شرکت بنز بود کنار پیتر ایستاد. دختر شیشه را پایین کشید و با اشک به آن پسر نگاه می‌کرد. پیتر که مات و مبهوت مانده بود فقط با تعجب به او نگاه می‌کرد. دختر با لبخندی پر از اشک گفت سوار شو زندگی من. پیتر که هنوز باورش نشده بود، پرسید: «مگر فلج نبودی؟ مگر فقیر و بد قیافه نبودی؟ پس…»
دختر گفت: «هیس، فقط سوار شو.»
پیتر سوار شد و رو به دختر گفت: «من همین الان توضیح می‌خواهم.»
آری آن دختر کسی نبود جز آنجلینا بنت، دهمین زن ثروتمند دنیا که بعد از این جریان در مطبوعات گفت: «هیچوقت نمی‌توانستم شوهری انتخاب کنم که من را به خاطر خودم بخواهد زیرا همه از وضعیت مالی من خبر داشتند و نمی‌توانستم ریسک کنم. به همین خاطر تصمیم گرفتم که با یک ایمیل گمنام وارد دنیای چت بشوم. سه سال طول کشید تا من پیتر را پیدا کردم. در این مدت طولانی به هر کس که می‌گفتم فلج هستم با ترحم بسیار من را رد می‌کرد. اما من تسلیم نشدم و با خود می‌گفتم اگر می‌خواهم کسی را پیدا کنم باید خودم را یک فلج معرفی کنم. می‌دانم واقعاً سخت است که یک پسر با یک دختر فلج ازدواج کند. اما پیتر یک پسر نبود… او یک فرشته بود. او من را به خاطر خودم می‌خواست نه به خاطر پولم. با آنکه به دروغ به او گفتم فلج هستم اما باز هم من را می‌خواست.»
آنها هم اکنون ازدواج کردند و فرزندی به نام جیمز دارند.



:: موضوعات مرتبط: دانستني ها , جملات عارفانه بزرگان. , داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 444
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 7 آبان 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

 

صبحت بخیر عزیزم... / داستان عاشقانه و غمگین

 

شانزده ﺳﺎﻟﻪ ﺑﻮﺩﻡ که ﻋﺎﺷﻖ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺷﺪﻡ.
ﭼﻨﺎﻥ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ‌ﻭﺍﺭ ﻋﺎﺷﻖ آﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺷﺪﻡ ﮐﻪ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﻭ ﭘﺎﻓﺸﺎﺭﯼ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺳﻦ ﭘﺪﺭﻡ ﺭﺍ ﺭﺍﺿﯽ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺮﻭﯾﻢ.
ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺭﻓﺘﯿﻢ، ﭘﺪﺭ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻨﺎﯼ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﺪ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﺭﺱ ﺑﺨﻮﺍﻧﻢ ﻭ ﺣﺪﺍﻗﻞ ﺩﯾﭙﻠﻢ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ. ﭘﺲ ﺍﺯ آﻥ ﺑﺎ ﺟﺪﯾﺖ ﺩﺭﺱ ﺭﺍ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻡ ﺗﺎ ﺩﯾﭙﻠﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ.
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﻭﻟﯽ ﭘﺪﺭ ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻔﺖ ﺣﺘﻤﺎً ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ ﺑﺮﻭﻡ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﮐﺎﺭﺕ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺧﺪﻣﺖ ﻫﺮﮔﺰ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮﺵ ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻨﻢ. ﺩﺭ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺑﯿﺴﺖ ﻭ ﺩﻭ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺭﻓﺘﻢ ﻭﻟﯽ ﭘﺪﺭ ﺩﺧﺘﺮ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺎﺭ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ. ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎﻝ ﺑﻌﺪ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻥ ﮐﺎﺭ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺭﻓﺘﻦ ﻭ آﻣﺪﻥ‌ﻫﺎﯾﻢ ﻭ ﺑﻬﺎﻧﻪ‌ﻫﺎﯼ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺑﺎﻋﺚ می‌شد ﮐﻪ ﺑﺮﻭﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺟﺪﯾﺪ ﻋﻤﻞ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﯿﺎﯾﻢ.
ﺟﺎﻟﺐ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺕ آﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﻫﻢ ﺑﻪ پایم ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﺍﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺭﺩ می‌کرد. ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺭﻓﺘﻦ‌ﻫﺎ ﻭ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪ نشدن‌ها، ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﭘﺪﺭ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺭ سی و دو ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺭﺍﺿﯽ ﺑﻪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺟﻤﺎﻥ ﺷﺪ ﻭ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﺑﻬﺎﻧﻪﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ.
ﺟﺸﻦ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺑﺮ ﭘﺎ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻬﺎﯼ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖﺗﺮﯾﻦ آﺩﻡ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ می‌دﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﻓﺘﯿﻢ. ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺑﻪ ﻗﺪﺭﯼ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ که ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﻣﺒﻞ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﺑﺮﺩ. ﻣﻦ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺫﯾﺖ ﻧﺸﻮﺩ ﻓﻘﻂ ﭘﯿﺸﺎﻧﯽ‌ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﻮﺳﯿﺪﻡ ﻭ ﺩﺭ ﯾﮏ ﮔﻮﺷﻪ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﺑﺮﺩ.
ﺻﺒﺢ ﺍﻭﻝ ﻭﻗﺖ، ﺷﺎﺩ ﻭ ﺳﺮﺧﻮﺵ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻣﻌﺸﻮﻗﻪﺍﻡ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭﻡ می‌بینم ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻡ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪﻡ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺑﻪ ﺗﻬﯿﻪ ﻭﺳﺎﯾﻞ ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﻡ. ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺗﻬﯿﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻣﺪﺗﯽ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻧﺶ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺷﺪﻡ. ﮐﻤﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ﻭﻟﯽ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﮐﻪ ﺷﺪﻡ ﺩﯾﺪﻡ نفس نمی‌کشد.
ﺳﺮﯾﻌﺎً ﭘﺰﺷﮑﯽ آﻭﺭﺩﻡ ﻭ ﭘﺰﺷﮏ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﻌﺎﯾﻨﻪ ﮔﻔﺖ ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮ ﺷﺐ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺍﺯ ﻓﺮﻁ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺩﭼﺎﺭ ﺣﻤﻠﻪ ﻗﻠﺒﯽ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺍﯾﺴﺖ ﻗﻠﺒﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺳﺎﻝﻫﺎ ﺗﻼﺵ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺪﺳﺖ آﻭﺭﺩﻧﺶ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩﺍﻡ.

تهیه و گردآوری: گروه داستان پرداد / منبع: پرشین جوک



:: موضوعات مرتبط: دانستني ها , جملات عارفانه بزرگان. , داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 438
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 17 شهريور 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

آب پاکی روی دستش ریختند

زمانی کسی به امید موفقیت و انجام مقصود مدتها تلاش و فعالیت کند ولی با صراحت و قاطعیت پاسخ منفی بشنود و دست رد به سینه اش گذارند و بالمره او را از کار ناامید کنند، برای بیان حالش به ضرب المثل بالا استناد جسته می گویند: «بیچاره این همه زحمت کشید ولی بالاخره آب پاکی روی دستش ریختند». در دین اسلام آب مؤثرترین عامل پاک کننده نجاست است و زمین و آفتاب و استحاله در مرحله دوم مطهرات قرار دارند.
هر چیز نجس با شستن پاک می شود و اصولاً آب زایل کننده هر گونه نجاسات است.
موضوع مشکوک و ناپاک را باید از سه الی هفت بار - بسته به نوع و کیفیت نجاست - شستشو داد تا طهارت شرعی به عمل آید. به آن آب آخرین که نجاست و ناپاکی را به کلی از بین می برد در اصطلاح شرعی " آب پاکی " می گویند. زیرا این آب آخرین موقعی ریخته می شود که از نجاست و ناپاکی اثری باقی نمانده، موضوع مشکوک کاملا پاک و پاکیزه شده باشد. با این توصیف به طوری که ملاحضه می شود " آب پاکی " همان طوری که در اصطلاح شرعی آب آخرین است که شیء ناپاک را به کلی پاک می کند، در عرف اصطلاح عامه کنایه از " حرف آخرین " است که از طرف مخاطب در پاسخ متکلم و متقاضی گفته می شود و تکلیفش را در عدم اجابت مسئول یکسره و روشن می کند.
منبع:jomalatziba.blogfa.com



:: موضوعات مرتبط: دانستني ها , جملات عارفانه بزرگان. , داستانهای پند آموز , دنیای ضرب المثلها , ,
:: بازدید از این مطلب : 434
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 22 مرداد 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

ضرب المثل اندرین صندوق جز لعنت نبود

مصراع بالا از مولانا مولوی بلخی است که چون در میان افراد وجماعات بشری مصادیق زیادی پیدا می کند لذا به صورت ضرب المثل در آمده است. فی المثل وقتی انسان رنج فراوان می برد و به دفینه یا صندوقچه ای دست می یابد از کثرت ذوق و شعف سر از پا نشناخته برای زندگانی آینده خود نقشه ها می کشد ولی همین که صندوق را باز می کند جز یک مشت خاکستر و قراضه چیزی نمی بیند. اینجاست که کفرش بالا آمده به زمین و زمان لعنت می فرستد و در مقابل کنجکاوی دیگران که از محتوای صندوق سئوال می کنند جواب می دهد: اندرین صندوق جز لعنت نبود.
منبع:asanzaban.com



:: موضوعات مرتبط: دانستني ها , جملات عارفانه بزرگان. , داستانهای پند آموز , دنیای ضرب المثلها , ,
:: بازدید از این مطلب : 480
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 22 مرداد 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

ضرب المثل :"آب که از سر گذشت،

چه یک ذرع چه صد ذرع ـ چه یک نی چه صد نی

                                " یا "

آب که از سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب"

"آب که از سر گذشت، چه یک ذرع چه صد ذرع ـ چه یک نی چه صد نی" یا "آب که از سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب" کنایه از زمانی است که کار خراب می شود و آنچه که نبايد بشود شد ديگر زياد و کمش فرقي نمي کند. در زمانهای گذشته در جیحون سرمای سختی بود ، گاوچرانی هم در همین ایام ، گاومیشهای خود را از رود جیحون می گذراند که به دلیل طغیان اب در روزهای قبل به عمق رود افزوده شده بود ، گاوچران چون یک یک گاومیشهای خود از آب گذراند به سالار گاومیش خود رسید چون خواست او را ز جیحون بگذراند به داخل آب رفت و چون آب از سرش بیشتر شد به راه خود در عمق پاینتر رود ادامه داد شخصی به او گفت: ای مرد آب که از سر گذشت چرا به راهت ادامه دادی؟
گاوچران گفت:
در فصل سرما ، اب که از سر گذشت در جیحون چه به سری چه به وجبی چه به نیزه ای چو به زرعی
و امروز شد: اب که از سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب
منبع:jomalatziba.blogfa.com



:: موضوعات مرتبط: دانستني ها , جملات عارفانه بزرگان. , داستانهای پند آموز , دنیای ضرب المثلها , ,
:: بازدید از این مطلب : 409
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 22 مرداد 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

آش نخورده و دهان سوخته!

زمانی كسي‌ را متهم به اشتباه و گناهي كنند ولي آن شخص اشتباهی نكرده باشد،گفته‌ مي‌شود :‌ آش نخورده و دهان سوخته! در زمان‌هاي‌ گذشته، مردي در بازارچه شهر حجره پارچه فروشی داشت و شاگرد او پسر خوب وليكن كمي خجالتي بود.
روزي مرد بيمار شد و نتوانست به دكانش برود. شاگرد در دكان را باز كرد.قبل از ظهر به او خبر رسيد كه حال تاجر خوب نيست و بايد دنبال دكتر برود. پسرك در دكان را بست و دنبال دكتر رفت . دكتر به منزل تاجر رفت و او را معاينه كرد و برايش دارو نوشت
پسر بيرون رفت و دارو را خريد وقتي به خانه برگشت ، ديگر ظهر شده بود. پسرك خواست دارو را بدهد و برود ، ولي همسر تاجر که زن كدبانویی بود و دستپخت خوبي داشت و آش هاي خوشمزه او دهان هر كسي را آب مي انداخت.خيلي اصرار كرد و او را براي ناهار به خانه آورد. همسر تاجر براي ناهار آش پخته بود سفره را انداختند و كاسه هاي آش را گذاشتند . تاجر براي شستن دستهايش به حياط رفت و همسرش به آشپزخانه برگشت تا قاشق ها را بياورد پسرك خجالتی فكر كرد تا بهانه اي بياورد و ناهار را آنجا نخورد . فكر كرد بهتر است بگويد دندانش درد مي كند. دستش را روي دهانش گذاشتش. تاجر به اتاق برگشت و ديد پسرك دستش را جلوي دهانش گذاشته به او گفت : دهانت سوخت؟ حالا چرا اينقدر عجله كردي ، صبر مي كردي تا آش سرد شود آن وقت مي خوردي ؟ زن تاجر كه با قاشق ها از راه رسيده بود به تاجر گفت : اين چه حرفي است كه مي زني ؟ آش نخورده و دهان سوخته ؟ من كه تازه قاشق ها را آوردم. تاجر تازه متوجه شد كه چه اشتباهي كرده است...
از آن‌ پس، وقتي‌ كسي‌ را متهم به گناهي كنند ولي آن فرد گناهي نكرده باشد ، گفته‌ مي‌شود :‌ آش نخورده و دهان سوخته!
منبع:jomalatziba.blogfa.com



:: موضوعات مرتبط: دانستني ها , جملات عارفانه بزرگان. , داستانهای پند آموز , دنیای ضرب المثلها , ,
:: بازدید از این مطلب : 428
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 22 مرداد 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

ضرب‌المثل نمک نمک

این ضرب‌المثل را در مورد کسانی می‌ گویند که اول کاری را با شتاب شروع می ‌کنند و در آخر خسته می ‌شوند و دست از کار می‌ کشند. روزی یک هولی را می ‌بردند نمک بارش کنند ، در موقع رفتن پرسیدند هولی کجا می‌ روی ؟ با شادی گفت : " نمک ، نمک ، نمک " . چون نمک بارش کردند و برگشت ، بارش سنگین بود و رنج می ‌برد ، پرسیدند : " هولی از کجا می ‌آیی ؟ " با بیچارگی و بدبختی گفت : " ن .. م... ک ، ن ... م ... ک، ن ... م ... ک " .
منبع:yekrooz.net



:: موضوعات مرتبط: دانستني ها , جملات عارفانه بزرگان. , داستانهای پند آموز , دنیای ضرب المثلها , ,
:: بازدید از این مطلب : 790
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 22 مرداد 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

گرگ منشی

اعمال و رفتار وحشیانه ای که دور از صفات و ملکات انسانی باشد و خواندن و شنیدن آن بی رحمی ها و سفاکی ها موی بر بدن راست کند در عرف اصطلاح و امثله به گرگ منشی تعبیر و تفسیر شده است . از آنجا که این خوی و منش در میان تمام درندگان عالم به جهاتی که اشارت خواهد رفت صرفاً اختصاص به گرگ دارد و به همین ملاحظات در مورد گرگ صفتان جهان از آن استفاده و اصطلاح شده است لذا لازم دانست ریشه و علت تسمیه آن فی الجمله گفته آید . حقیقت این است که شیر و ببر و پلنگ و خرس و کفتار و روباه و شغال و بالاخره کلیه درندگان گوشتخواری که می شناسیم و یا نامشان در کتب حیوان شناسی آمده است سبعیت و درندگی آنها نسبت به همنوعان خودشان نیست یعنی از گوشت بدن یکدیگر تغذیه نمی کنند بلکه هنگام گرسنگی به سایر حیوانات وحشی و اهلی ، بخصوص گاو کوهی و بز کوهی و آهوان بیابانی و جنگلی که گوشت لذیذ و مطبوع دارند حمله می برند و مهم آنکه از گوشت آن حیوانات به مقداری که سدجوع شود می خورند و بقیه را برای سایر حیوانات گوشتخوار که قدرت و توانایی صید حیوانات قویتر از خود را ندارند باقی می گذارند ولی گرگ این حیوان سبع و درنده علاوه بر آنکه دشمن حیوانات اهلی است و پنجه ها و ناخنهای تیزش پوست گاو و گوسفند و چهارپایان را هر قدر هم کلفت و زمخت و سطبر باشد به یک حمله از هم می درد. در فصل زمستان که زمین مستور از برف می شود و حیوانات علفخوار از لانه و آشیانه خارج نمی شوند به صورت دسته جمعی هفت تایی تا دوازده تایی حرکت می کنند و برای یافتن صید و طعمه از هر جا سردر می کنند و حتی گهگاه بدون ترس و وحشت از سگ های چوپانی به آغل گوسفندان و اصطبل گاوان و چهارپایان نیز یورش می برند . چه بسا اتفاق افتاده که گرگان گرسنه به آدمیان حمله کرده اند و اطفال و کودکان را در داخل و خارج روستاها ربوده اند . با این وصف گاه اتفاق می افتد که چند روز در میان برف و بوران صیدی به چنگ نمی آورند و گرسنه می مانند ، در چنین مواردی به گفته استاد دکتر محمد جعفرمحجوب : " تمام آنان دایره وار می نشینند و به دقت یکدیگر را زیر نظر می گیرند . به محض آنکه یکی از آنان کوچکترین ضعفی نشان داد و گرسنگی زودتر از دیگران بروی چیره شد . بی درنگ همه بر سر او می ریزند و به سرعت او را می خورند و دوباره دایره را تشکیل می دهند و به مراقبت یکدیگر می پردازند . " به طوری که ملاحظه شد خوی و روش گرگ منشی یعنی حمله به همنوع و تغذیه از گوشت و خون همجنس صرفاً اختصاص به گرگ دارد که به هنگام احساس گرسنگی چنان سبع و درنده می شود که خودی و بیگانه نمی شناسد و هر چه را که ضعیفتر و نزدیک تر ببیند از هم می درد و می خورد در حالی که سایر حیوانات گوشتخوار و درنده اگر از گرسنگی بمیرند به همنوعشان حمله نمی کنند و از گوشت و خونشان تغذیه نمی نمایند .درآن ازمنه و اعصاری که بشر در غارها زندگی می کرد و نیروی فکری و ملکات عقلانیش چندان رشد نکرده بود از آنجا که خَلقاً وخُلقاً مدنی الطبع بود دسته جمعی و به شکل گله ها و دسته ها می زیست و همان نظام ابتدایی جامعه عصر خویش را گردن می نهاد . در میان همین گله ها و دسته های انسان های اولیه که برای بدست آوردن غذا و به منظور تغذیه در حرکت و تلاش و تکاپو بوده اند گاهگاهی آن چنان جدال های سخت و پیکارهای بی رحمانه روی می داد که مانند گرگان گرسنه به جان یکدیگر می افتادند و احیاناً گوشت و پوست و مقتولین و کشته شدگان را می خوردند . بعدها این روال و رویه از جهت مشابهت با خوی و منش گرگان گرسنه به گرگ منشی تعبیر و تفسیر شد و از آن در موارد مقتضی که متاسفانه در طول تاریخی به کرات مشاهده شده و می شود استفاده و استناد کرده اند .
منبع:www.100100.ir


:: موضوعات مرتبط: دانستني ها , جملات عارفانه بزرگان. , داستانهای پند آموز , دنیای ضرب المثلها , ,
:: بازدید از این مطلب : 473
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 22 مرداد 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

داستان ضرب المثل : حکایت این بابا هم همان حکایت بلبل است.

وقتی که یک نفر حرف زشت و نابجایی بزند می‌ گویند حکایت این بابا هم همان حکایت بلبل است که به شاخ گل نشسته !
در روزگار قدیم یکی از خان‌‌ ها تمام دوستان خود را که همه خان بودند به منزل خود دعوت کرد . روز میهمانی تمام خان ‌‌ها سوار بر اسب بندی همراه نوکر مخصوص خود به خانه خان آمدند چون هر کدام از یک محل بودند همراه هم نیامدند بلکه جدا جدا آمدند ، وقتی جلو منزل رسیدند از اسب پیاده شدند و نوکر مخصوص هم اسب را در طویله یا جای دیگر بست و خوب به اسب رسید و از آن پذیرایی کرد ، آمدند در اتاق پذیرایی نشستند .

البته هر نوکری مسؤول پذیرایی ارباب خود بود ، تا وقت ناهار شد و از طرف صاحبخانه شروع کردند به ناهار دادن میهمان‌‌ ها و هر کدام از نوکر ها دست به سینه برای پذیرایی ارباب خود آمده بود . به خوبی خان ‌‌ها را پذیرای کردند و ناهار دادند یکی از خان ‌‌ها که مشغول غذا خوردن بود چند دانه پلوا که با رنگ خورشت هم زرد شده بود بر پشت سبیلش چسبیده بود اما خود خان متوجه نبود ، تا اینکه نوکرش متوجه این موضوع شد و دید ، یک دفعه از کنار در صدا زد : آقا ! آقا ! هر کدام از خان ‌‌ها صدای نوکر خودشان را می ‌شناختند و همه خان ها سر خود را برگرداندند و نوکر را نگاه کردند تا همان خانی که در پشت لبش باقیمانده غذا بود سرش را بلند کرد ، دید نوکر خودش هست و جوابش داد ، نوکر گفت : « آقا ، بلبل به شاخ گل نشست » خان متوجه شد ، پشت لبش را خوب پاک کرد ، بقیه خان ‌‌ها که در آن مجلس بودند خیلی تعجب کردند که این نوکر عجب حرف قشنگی زد و چطوری ارباب خودش را متوجه این موضوع کرد .
بعد از چند دقیقه یکی از خان ‌‌ها به مستراح رفت و رسم چنان بود که وقتی آقا به مستراح می ‌رفت نوکر او آفتابه را پر می ‌کرد و برایش می ‌برد . وقتی این نوکر آفتابه آب را برای خان برد ، خان رو کرد به او و گفت : « دیدی امروز توی مجلس نوکر فلانی چه حرف قشنگی زد ، چه نوکر خوبی ، واقعاً خیلی خوب بود ، و آقای خود را سرافراز کرد ، خوب گوش کن ببین چه می ‌گویم ، هفته دیگر من میهمانی دارم و همه این خان‌‌ ها به منزلم می ‌آیند بعد از خوردن ناهار من همین کار را می‌ کنم یعنی مقداری خوراکی به لب و سبیلم می ‌مالم تو باید خوب متوجه باشی ، یک دفعه صدا بزن و همین حرفی را که امروز نوکر فلانی گفت تو هم بگو تا من ، در آن مجلس سربلند و سرافراز شوم » .

نوکر این حرف ارباب را به یاد سپرد تا اینکه روز میهمانی فرا رسید و تمام خان ‌‌ها آمدند ، وقت ناهار که شد و سفره غذا را چیدند و خان‌‌ ها مشغول غذا خوردن شدند درحین غذا خوردن همان خان یعنی صاحبخانه مطابق حرفی که به نوکرش در هفته قبل زده بود مقداری غذا بر پشت لب و سبیلش باقی گذاشت ، خوردن غذا که تمام شد خان انتظار کشید که نوکرش همان حرف را بزند ولی نوکر آن عبارت را فراموش کرده بود و هر چه خواست آن حرف را به یاد بیاورد نتوانست خان هم چپ‌ چپ به نوکرش نگاه می ‌کرد و منتظر بود و اشاره می ‌کرد تا اینکه نوکر یک دفعه صدا زد : « آقا ! آقا ! » خان متوجه شد و سر را بلند کرد و گفت : « بله » بقیه خان ‌‌ها هم متوجه شدند . نوکر گفت : « آقا آن چیزی که آن هفته تو مستراح به من گفتی پشت لب و روی سبیل شماست پاکش کن !! » منبع:www.100100.ir



:: موضوعات مرتبط: دانستني ها , جملات عارفانه بزرگان. , داستانهای پند آموز , دنیای ضرب المثلها , ,
:: بازدید از این مطلب : 443
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 22 مرداد 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود

ضرب المثل بالا که مصراعی از غزل شیوای حافظ شیرین سخن است پس از برخورداری از شیرین کامیها و خوشیها زودگذر از باب ارسال مثل گفته می شود. در جای دیگر هنگامی مورد استفاده قرار می گیرد که شخص یا هیئت یا جمعیتی در مقابل انجام خدمت دست به کار شوند ولی هنوز به نتیجه نرسیده حادثۀ غیر مترقبی آنها را از انجام نقشه و ادامۀ خدمتگزاری بازدارد. چون منشأ و علتی تاریخی موجب سرودن این غزل و مصراع مثلی بالا شده است علی هذا لازم است به شرح ریشۀ تاریخی آن بپردازیم. به طوری که در مقالۀ چو فردا شود فکر فردا کنیم مذکور افتاد شاه شیخ ابواسحاق اینجو از امیرزادگان دولت چنگیزی بود که به سال 758 هجری به فرمان امیر مبارزالدین محمد سر سلسلۀ آل مظفر در میدان سعادت شیراز به قتل رسید. ابواسحاق سرداری لایق و حکمرانی دانشمند بود. در علم نجوم دست داشت و خود نیز شعر نیکو می سرود چنان که دو رباعی زیر را آن گاه که می خواستند او را از زندان برای کشتن ببرند و مرتجلاً سرود و یا به قولی بر دیوار زندان به یادگار نوشت:

افسوس که مرغ عمر را دانه نماند
امید بهیچ خویش و بیگانه نماند

دردا و دریغا که درین مدت عمر
از هر چه بگفتیم جز افسانه نماند

با چرخ ستیزه کار مستیز و برو
با گردش دهر در میاویز و برو

زین جام جهان نما که نامش مرگ است
خوش درکش و جرعه بر جهان ریز و برو

شاه ابواسحاق نسبت به فضلا و دانشمندان علاقه و محبتی خاص داشت و دربارش مأمن اهل علم و ادب بوده است. در مراتب علو همت و دانش دوستی او همین یک نکته به نقل از جامع التواریخ رشیدی کفایت می کند:

"...بر در مسجد عتیق دکان شاه عاشق شاعر بود و او قناد بود که شعر به زبان شیرازی گفتی. روز جمعه امیر شیخ ابوالسحاق از نماز جمعه بیرون آمد شاه عاشق بر او ثنا گفت. آمد بر گوشۀ دکان او نشست و گفت:"من امروز دکاندار شاه عاشقم، بیایید و از من نقل خرید." هر امیری و سرداری از رخت و کمر و شمشیر و خنجرهای زرنگار و نقد هر چه می دادند امیر شیخ قدری از نبات قرصه و نقل قنادی می داد تا دو صد هزار دینار از این اجناس جمع شد و به قدر ده من از این اجناس نبود که به مردم داده بعد از آن سوار شد. شاه عاشق بر بالای دکان رفت و گفت:"ای خلایق شیراز، به صدقۀ سر پادشاه بخشیدم، بیایید و تالان کنید و دکان مرا بغارتید." در یک زمان مردم تالان کردند. پادشاه را گفتند، گفت:"او از ما صاحب کرمتر است." پایۀ جود و سخاوت و دانش دوستی شیخ ابواسحاق تا به حدی بود که عبید زاکانی آن شاعر رند کهنه کار که در عزت نفس و مناعت طبع، فلک را بازیچه می پنداشت در رثایش چنین سروده است:

سلطان تاجبخش جهاندار، امیر شیخ
کآوازۀ سخاوت وجودش جهان گرفت

شاهی چو کیقباد و چو افراسیاب گرد
کشور چو شاه سنجر و شاه اردوان گرفت

در عیش و ساز عادت خسرو بنا نهاد
در عدل و رسم شیوۀ نوشیروان گرفت

بنگر که روزگار چه منصوبه ای نمود
نکبت چگونه دولت او را عنان گرفت

در کار روزگار و ثبات جهان عبید
عبرت هزار بار ازین میتوان گرفت

بیچاره آدمی که ندارد بهیچ حال
نی بر ستاره دست و نه بر آسمان گرفت

حافظ نیز با وجود آنکه در شیراز اقامت داشت از مهابت و صلابت محتسب شهر یعنی امیر مبارزالدین محمد نهراسیده در تأسف از واقعۀ شیخ ابواسحاق این گونه افادۀ مطلب کرد:

یاد باد آنکه سر کوی توأم منزل بود
دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود
راست چون سوسن و گل از اثر صحبت پاک
بر زبان بود مرا آنچه ترا در دل بود
دل چو از پیر خرد نقل معانی میکرد
عشق میگفت بشرح آنچه برو مشکل بود
آه از آن جورو تطاول که درین دامگه است
آه از آن سوز و نیازی که در آن محفل بود
در دلم بود که بی دوست نباشم. هرگز
چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود
دوش بر یاد حریفان بخرابات شدم
خم می دیدم، خون در دل و پا در گل بود
بس بگشتم که بپرسم سبب درد فراق
مفتی عقل درین مسئله لایعقل بود
راستی خاتم فیروزۀ بواسحاقی
خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود
دیدی آن قهقۀ کبک خرامان حافظ
که از سر پنجۀ شاهین قضا غافل بود

منبع:sarapoem.persiangig.com



:: موضوعات مرتبط: دانستني ها , جملات عارفانه بزرگان. , داستانهای پند آموز , دنیای ضرب المثلها , ,
:: بازدید از این مطلب : 412
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 22 مرداد 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

گور بر وزن موز و معرب آن جوز ، ( جوز به معنی گردو است)

پیشرفت كار به مانع و مشكل برخورد كردن. گور بر وزن موز و معرب آن جوز و به معنی گردو است، و گره گوزی یا گره جوزی نوعی گره است كه در قدیم بین روستاییان و عشایر زیاد معمول بود، این گره با پیچیدن نخ به طریق ویژه خود گلوله‌ای مانند گردو ساخته می‌شد كه برای استفاده دكمه لباس‌های پشمی‌ كه عشایر و صحرانشینان با پشم می‌ساختند نصب می‌كردند، گاهی با پوست گردو آن را به رنگ گردو در می‌آوردند كه بسیار زیبا و كاردستی هنرمندانه‌ای بود. این گلوله پیچیده كروی سر نخ آن را چنان استادانه در پیچیدگی نخ‌ها محو می‌كردند كه كسی نمی‌توانست آن را بیابد، گاهی به صورت مسابقه از دیگران می‌خواستند كه سرنخ را پیدا كنند. همین پیدا نشدن سرنخ و كور بودن گره مایه این ضرب المثل شده است. منبع:sarapoem.persiangig.com



:: موضوعات مرتبط: دانستني ها , جملات عارفانه بزرگان. , داستانهای پند آموز , دنیای ضرب المثلها , ,
:: بازدید از این مطلب : 579
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 22 مرداد 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

فوت کوزه گری

این ضرب المثل زمانی به کار می‌رود که کسی همه چیز را برای انجام کاری می‌داند به جز یک نکته مهم و نهایی. پسری پیش استاد كوزه گري رفت و با خواهش و التماس فراوان به شاگردي استاد درآمد.
پسر بسیار باهوش و زرنگ بود و استاد کم کم به او علاقه پیدا کرد و تمام تجربه هاي كاري خود را به او ياد داد .
شاگرد وقتي تمام كارها را ياد گرفت . شروع به ايراد گرفتن كرد و گفت مزد من كم است . و كم كم زمزمه كرد كه من مي توانم بروم وبراي خودم كارگاهي راه اندازي كنم و كلي فايده ببرم .
هرچه استاد كوزه گر از او خواهش كرد مدتي ديگر نزد او بماند تا شاگردي پيدا كند و كمي كارها را ياد بگيرد تا استاد دست تنها نباشد ، پسرك قبول نكرد و او را دست تنها گذاشت و رفت و كارگاهي راه اندازي كرد و همانطور كه ياد گرفته بود كاسه ها را ساخت و رنگ كرد و روي آن لعاب داد و در كوره گذاشت . ولي متوجه شد كه رنگ كاسه هاي او مات است و شفاف نيست. دوباره از نو شروع كرد و خاك خوبتر انتخاب كرد و در درست كردن خمير بيشتر دقت كرد و بهترين لعاب را استفاده كرد و آنها را در كوره گذاشت ولي باز هم مشكل قبلي بوجود آمد .
شاگرد فهميد كه تمام اسرار كار را ياد نگرفته . نزد استاد رفت و مشكل خود را گفت . و از استاد خواهش كرد كه او را راهنمائي كند .
استاد از او پرسيد كه چگونه خاك را آماده مي كند و چگونه لعاب را تهيه مي كند و چگونه آنرا در كوره مي گذارد . شاگرد جواب تمام سوالها را داد .
استاد گفت : درست است كه هر شاگردي بايد روزي استاد شود ولي تو مرا بي موقع تنها گذاشتي . بيا يك سال اينجا بمان تا شاگرد تازه هم قدري كار ياد بگيرد و آن وقت من هم تو را راهنمائي خواهم كرد و تو به كارگاه خودت برو .
شاگرد قبول كرد يكسال آنجا ماند ولي هر چه دقت كرد متوجه اشتباه خودش نمي شد . يك روز استاد او را صدا زد و گفت بيا بگويم كه چرا كاسه هاي لعابي تو مات است .
استاد كنار كوره ايستاد و كاسه ها را گرفت تا در كوره بگذارد به شاگردش گفت چشمهايت را باز كن تا فوت وفن كار را ياد بگيري .
استاد هنگام گذاشتن كاسه ها در كوره به آنها چند فوت مي كرد . بعد از او پرسيد : ” فهميدي “ . شاگرد گفت : نه . استاد دوباره يك كاسه ديگر برداشت و چند فوت محكم به آن كرد و گرد وخاكي كه از آن برخاسته بود به شاگرد نشان داد و گفت : اين فوت و فن كار است ، اين كاسه كه چند روز در كارگاه مي ماند پر از گرد و خاك مي شود در كوره اين گرد وخاك با رنگ لعاب مخلوط مي شود و رنگ لعاب را كدر مي كند . وقتي آنرا فوت مي كنيم غبار پاك می‌شود و رنگ لعاب روی آن روشن و شفاف می‌شود و جلا پیدا می‌كند. حالا برو و كارگاهت را روبراه كن و "فوت کوزه گری" را فراموش نکن.
منبع:jomalatziba.ir



:: موضوعات مرتبط: دانستني ها , جملات عارفانه بزرگان. , داستانهای پند آموز , دنیای ضرب المثلها , ,
:: بازدید از این مطلب : 419
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 22 مرداد 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

ریشه تاریخی این ضرب المثل سائر و مصطلح

هرگاه قدرت مرکزی به ضعف و سستی گراید و حکام و عمال و صاحبان نفوذ و قدرت از تشتت و پراکندگی هیئت حاکمه سو استفاده کرده به حقوق دیگران تجاوز و تعدی نمایند اصطلاح خانخانی را به عنوان ضرب المثل وتکیه کلام به کار می برند واز آن برای ادای مطلب به منظور تعریف وتوصیف از ضعف و بی حالی دولت و هیئت حاکمه مرکزی اصطلاح واستناد می کنند. اما ریشه تاریخی این مثل سائر و مصطلح :
لقب خان و خان خانان پس از سلسله مغول در ایران متداول شده قبل از آن به این شکل مطلقا دیده نمی شود. توضیح آنکه هر یک از قبایل ترک حاکم و پیشوایی داشت که به نام خان موسم بود و همه خانها یا خوانین تحت امر و اطاعت خان بزرگ یا خان خانان بودند.
اصطلاح خانخانی یکی از معانی و مفاهیم ملوک الطوایفی است که بر اثر ضعف سلاطین هر سلسله وتجزیه مملکت و فقدان مرکزیت به وجود می آید و از آن به صورت آشفتگی و هرج و مرج هم تا بیر کرده اند. در تاریخ ایران قبل از اسلام مقصود از ملوک الطوایفی همان بی مرکزی و تفکیک اصل مسئولیت اداره و توزیع آن میان شاهنشاه و شاهان جز بوده اند که شاهنشاه را ملکان ملکا و هر کدام از شاهان جز را ملکا می گفتند. نظر اجمالی به تاریخ نشان می دهد که از سال 198هجری تا آغاز فتنه مغول نه سلسله بزرگ طاهریان وصفاریان وعلویان وسامانیان و آل زیار وال بویه وغزنویان و سلجوقیان وخوارزمشاهیان در ایران تاسیس گردید که هر سلسله در گوشه ای از مملکت حکومت کرده برای خود پایتخت و تشکیلات مجزا و متمایز داشتند .ایران بود و چندین پایتخت .ایران بود وچندین دربار وتشکیلات به طور کلی کشور ایران عرصه تصادم وزور آزمایی سلاطین وسرداران مختلف بود که به حدود و ثغور و قلمرو یکدیگر تجاوز میکردند و مرکز ثابت واحدی برای تمشیت امور و تمرکز قوا وجود نداشت. حمله مغول در اواخر قرن هفتم هجری تنها نفوس و بلاد را قتل عام نکرد بلکه بساط ملوک الطوایفی را نیز تقریبا بر چید ومخصوصا در زمان ایلخانان مغول که از سلطنت ابا قا خان فرزند هولاکو 663ه.ق.شروع می شود حکومت ایران و بسیاری از ممالک خاورمیانه و نزدیک یک پارچه شده کلیه امرا وخوانین تحت امر و قدرت ایلخان بزرگ بوده اند ولی موضوع مرکزیت بیش از پنجاه سال دوام نیافت چه از ابتدای سلطنت ابو سعید بهادر 716 ه.ق ضعف و سستی در دستگاه خاندان ایلخانی بروز کرد و علاوه بر آنکه ملوک شبانکاره و اتابکان لرستان و آل کرت و آل مظفر و سربداران وچوپانیان وایلکانیان وجز اینها به تناوب یا توامان در گوشه و کنار مملکت پرچم استقلال و سلطنت برافراشته اند مضافا خانان زیر دست نیز حکومت قلمرو خویش را ظاهرا به نام ایلخان بزرگ ولی به مسئولیت مستقیم خود اداره میکردند فعال ما یشا بودند وهر چه خاطر خواه آنها بود انجام میدادند . جان و مال و نوامیس مردم در اختیار آنان بود و بدون ترس و بیم از قدرت مرکزی و خان بزرگ حکومت میکردند .خلاصه دوره خانخانی بود و تجزیه وآشفتگی و فقدان مرکزیت که همه به اصطلاح خانخانی تعبیر شده وتا ظهور امیر تیمور گورگانی 770ه.ق. ادامه داشت در سراسر مملکت حکمفرما بوده است .
منبع:www.100100.ir



:: موضوعات مرتبط: دانستني ها , داستانهای پند آموز , دنیای ضرب المثلها , ,
:: بازدید از این مطلب : 436
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 22 مرداد 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

نه آجيل مي دهم و نه آجيل مي گيرم

از مميزات پاكمردان عالم اين است كه انعطاف نمي پذيرند و انحراف نمي جويند. هنگام قدرت و توانايي تحت تأثير و تطميع واقع نمي شوند. هنگام تنگدستي با نان جوين خو مي كنند تا خوان گسترده صاحبان مكنت و ثروت ذائقه آنان را تحريك نكند. ارباب توقعات نامشروع به اين زمره از مردم روزگار هرگز مراجعه نمي كنند و در مورد آنها به حربه تهديد و تطميع متوسل نمي شوند زيرا خود بهتر مي دانند كه آزادمردان وارسته نه آجيل مي دهند و نه آجيل مي گيرند، معتكف مي شوند ولي منحرف نمي شوند. از قدرت و مقام ظاهري چشم مي پوشند ولي به خواهشهاي نابجا ترتيب اثر نمي دهند. باري، بحث بر سر آجيل بود. اكنون بايد ديد كه اين آجيل چيست و چگونه در صف مشكل گشايان جاي گرفت كه از آن به صورت ضرب المثل استفاده مي كنند. از جمله مشاغلي كه تا پايان سلسله قاجاريه نوعي درجه به شمار مي آمد استيفا بود كه شاغل آن را مستوفي مي گفتند. مستوفيان هر كدام در قسمتي از مملكت به كار اشتغال داشته اند. و دخل و خرج و وصول و ايصال عوايد كشور را نظارت مي كرده اند. امور استيفا به تعبير امروزي همان وزارت دارايي است و وزير دارايي در آن عصر و زمان لقب مستوفي الممالك داشت. اجداد مرحوم حسن مستوفي الممالك از اوايل سلطنت قاجاريه سمت مستوفي گري داشته اند تا آنكه در زمان سلطنت ناصرالدين شاه قاجار اين لقب به ميرزا يوسف و فرزندش ميرزا حسن رسيد. ميرزا يوسف مستوفي الممالك صدراعظم ناصرالدين شاه بود كه منطقه يوسف آباد واقع در شمال غربي تهران به نام او نامگذاري شده است زيرا منطقه مزبور قبلاً به صورت قلعه و مزرعه از طرف مرحوم ميرزا يوسف مستوفي الممالك آباد شده بود. ميرزا يوسف از رجال و دربارياني بود كه ناصرالدين شاه او را جناب آقا خطاب مي كرد. مي گويند روزي يكي از وزراي آن دوره حاضر شد مبلغ كلاني به شاه پيشكش بدهد و به جاي ميرزا يوسف مستوفي مشغول كار شود. ناصرالدين شاه در جواب نوشت:

ما يوسف خود نمي فروشيم
تو سيم سپيد خود نگهدار

اگرچه ناصرالدين شاه ذوق شعري داشت و گاهگاهي طبع آزمايي مي كرد ولي بايد دانست كه شعر بالا از او نيست بلكه از بايسنقر شاهزاده تيموري است كه در وصف خواننده محبوبش خواجه يوسف اندكاني و در پاسخ برادرش ابراهيم ميرزا تيموري كه خواجه يوسف را از او مطالبه كرده بود سروده است. يك بار هم حاجي ميرزا حسن خان سپسالار به ناصرالدين شاه نوشت كه ميرزا يوسف و دوستعلي خان معيرالممالك مبالغي به خزانه دولت بدهكارند و چون با مسالمت و مدارا حاضر به تصفيه ديون خود نيستند صلاح در اين است كه براي وصول منال ديوان شدت عمل به خرج داده شود. ناصرالدين شاه در جواب او به اين شعر از سعدي شيرازي اكتفا كرد:

دوست به دنيا و آخرت نتوان داد
صحبت يوسف به از دراهم معدود

حسن مستوفي الممالك كه چهارراه حسن آباد در تهران به نام او نامگذاري شده از رجال نامدار و شريف ايران است كه به علت كمال امانت و صداقت و وطنخواهي به نام آقا معروف بوده و حتي سر سلسله دودمان پهلوي نيز هنگام سلطنت و زمامداري او را آقا خطاب مي كرده است. مرحوم حسن مستوفي الممالك اهل آشتيان بود و در زمينه نوعدوستي و توجه به ارقاب و بستگان از خود مي گذشت ولي بستگان و نيازمندان را از نظر دور نمي داشت.
دوست دانشمندم آقاي علي اكبر كوثري كه خود اهل آشتيان است براي نگارنده حكايت كرد كه چون مرحوم آقا در اواخر عمر و هنگام گوشه نشيني در مضيقه مالي قرار گرفت چند نفر از خاصان و نزديكان خود را كه از آن جمله مرحوم علي اكبر داور بود مأمور كرد بودجه معتدلي منطبق با درآمد حاصله براي زندگي داخلي او تنظيم نمايند. افراد مزبور پس از مدتي مطالعه و مداقه مبلغ معتنابهي از مقرري و نان خانه را كه مرحوم مستوفي الممالك همه ساله به خويشان و نيازمندان مي داد از ستون خرج حذف كردند و بودجه تعديلي را به نظر آقا رسانيدند. مرحوم مستوفي الممالك پس از مطالعه بودجه تعديلي لبخندي زد و گفت:«اين كار را خودم هم مي توانستم بكنم، مقصود من اين بود كه كاري بكنيد حتي الامكان مقرري و نان خانه خويشان و بستگانم قطع نشود.» مرحوم مستوفي الممالك از ارديبهشت 1286 تا ارديبهشت 1288 هجري شمسي در شش كابينه سمت وزارت جنگ و ماليه را داشت و از سال 1289 تا خرداد 1306 هجري شمسي ده بار نخست وزير شد كه سه كابينه اخير را در زمان سلطنت رضاشاه پهلوي تشكيل داده بود. باري، پس از آنكه كابينه قوام السلطنه در پنجم خرداد سال 1301 هجري شمسي استعفا كرد مستوفي الممالك با رأي اكثريت مجلس چهارم و جلب نظر احمدشاه قاجار و رضا خان سردار سپه دولت خود را به شرح زير به مجلس معرفي كرد:
مستوفي الممالك رئيس الوزرا و وزير داخله، سردار سپه وزير جنگ، حاج محتشم السلطنه وزير معارف، ممتازالممالك وزير عدليه، ذكاء الملك فروغي وزير خارجه، نصرالملك وزير ماليه، حاج مخبرالسلطنه وزير فوايد عامه. در اواخر مجلس بر اثر اختلافات شديدي كه بين نمايندگان مجلس و اعضاي دولت پيش آمد- كه البته بر محور انتخابات دوره پنجم مجلس دور مي زد- نامه اي مبني بر عدم اعتماد نسبت به دولت به امضاي چهل و پنج نفر از نمايندگان مجلس رسيد تا دولت مجبور به استعفا شود ولي مرحوم مستوفي الممالك كه به ريشل اختلاف و بازيهاي پشت پرده كاملاً واقف بود مطلقاً زيربار استعفا نرفت و حرفش اين بود كه:«بايد استيضاح كنند و من جواب بگويم. اگر رأي اعتماد به حد كافي نداشتم كنار بروم زيرا من ميل ندارم مثل قوام السلطنه به صرف رؤيت ورقه امضا شده استعفا بدهم.» كار اين محاوره و مشاجره به درازا كشيد و بالاخره مرحوم مدرس و عده اي از رفقايش كه در صف مخالفان بودند اجباراً ورقه استيضاح را كه مربوط به رويه دولت نسبت به سياست خارجي بود توسط رييس مجلس به دولت ابلاغ كردند و قرار بر اين شد كه روز شنبه بيست و يكم خرداد سال 1302 شمسي استيضاح به عمل آيد.
روز مزبور از طرف ناطقين دو طرف كه مهمترين آنها مدرس و فروغي وزير خارجه بودند بيانات شديداللحني در لفافه تعريض و كنايه ولي با كمال احتياط رد و بدل شد. عاقبت مرحوم مستوفي الممالك كه دامن خويش را از هر گونه آلودگي منزه مي دانست با كمال ناراحتي پشت تريبون رفت و ضمن نطق تاريخي خويش چنين گفت:«از چندي به اين طرف مشتري زياد براي صحت عمل و اجراي قانون و پاكدامني نمي بينم. هيچ وقت براي رسيدن به مقام تلاش نكرده ام. خوشوقتم كه در اين موقع آقاي مدرس بيش از قصور نسبتي به كابينه نداد و با اطمينان مي گويم كه كابينه اندك قصوري هم در وظيفه نكرده است.

مطالب روشن شد وضعيات امروز طوري است كه مداخله امثال من پيشرفت ندارد. اشخاصي مي خواهند كه آجيلها بخورند و آجيلها بدهند. ايام غيبت مجلس هم ايام بره كشي است. معده من ضعيف است. براي حفظ احترام اكثريت مي روم و استعفاي خودم را خدمت اعليحضرت مي دهم.» و از مجلس خارج شدند و مشيرالدوله مأمور تشكيل كابينه شد. باري، عبارت نه آجيل مي دهم و نه آجيل مي گيرم از آن تاريخ ضرب المثل گرديده است.
منبع:iketab.com



:: موضوعات مرتبط: دانستني ها , جملات عارفانه بزرگان. , داستانهای پند آموز , دنیای ضرب المثلها , ,
:: بازدید از این مطلب : 431
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 22 مرداد 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

داستان ضرب المثل «آقا گرگ عيدت مبارك».

هر وقت يك نفر از راه طمع كار خلافي مي‌كند يا به مال كسي دست درازي مي‌كند مي‌گويند «آقا گرگ عيدت مبارك». روباهي هميشه در باغ خربزه مي‌رفت و به باغبان خسارت مي‌زد. روزي باغبان تله گذاشت و مقداري گوشت هم در آن تعبيه كرد. روباه چون گوشت را سر راه خود ديد فهميد كه به همراه آن تله‌اي هم هست. جرأت نكرد به گوشت نزديك بشود، برگشت. در راه برخورد كرد به گرگ به او سلام كرد و پس از تعارفات معمولي گفت: «رفيق عزيز چرا پژمرده‌اي»؟ گرگ جواب داد: «دو روزه غذايي فراهم نكرده‌ام».
روباه گفت: «من در اين جاليز غذاي بسيار خوبي تهيه كرده‌ام اما از بخت بد از خوردن آن محرومم». گرگ پرسيد: «چرا!» روباه گفت: «من امروز روزه‌ام نمي‌توانم روزه‌ام را باطل كنم». گرگ گفت: «پس به من نشون بده». روباه گرگ را در مقابل تله برد.
همين كه گرگ گوشت را به دهن گرفت ريسمان تله حلقش را فشرد و دهنش باز ماند. روباه فوري پريد گوشت را از دهن گرگ گرفت و بلعيد. گرگ با صداي خفه‌اي گفت: «تو كه روزه بودي!» روباه جواب داد: «الان ماه را ديدم، افطار كردن بر من واجب شد».
گرگ گفت: «پس من كي ماه را ببينم؟» روباه جواب داد: «ساعتي كه باغبان با بيلش پيش تو آمد تو ماه را خواهي ديد!» در اين اثنا باغبان با بيل آمد و مشغول كتك زدن گرگ شد.
روباه آواز داد: «آقا گرگ! عيدت مبارك».
منبع:iketab.com



:: موضوعات مرتبط: دانستني ها , جملات عارفانه بزرگان. , داستانهای پند آموز , دنیای ضرب المثلها , ,
:: بازدید از این مطلب : 472
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : شنبه 2 مرداد 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

داستان ضرب المثل يارغار

يار غار به كسي گويند كه رفيق گرمابه و گلستان باشد، غم دوست او را متالم و شاديش او را مسرور و مبتهج كند. خلاصه آن چنان يار وفادار و ايثار گر باشد كه عقلا و مبتفكران در مقام مقايسه با برادر دچار تامل گردند. بعضيها عقيده داشتند كه بايد حضرت محمد (ص) را به زندان انداخت و بدين وسيله از فعاليتش در راه ترويج دين جديد جلوگيري كرد. برخي مي گفتند بايد او را نفي بلد و يا به اصطلاح امروزه تبعيد كرد ولي اكثريت مخالفان به قتل و كشتن پيغمبر (ص) راي دادند منتها چون قتل او از طرف افراد يك قبيله خالي از اشكال نبود سرانجام قرار بر اين گذاشته شد كه هر قبيله يك يا چند جوان نيرومند و شمشيرزن از ميان خود انتخاب كنند و اين جوانان با شمشير آخته يكباره بر محمد (ص) هجوم برده هر كدام ضربتي بر او بزنند و خونش را بريزند تا بدين طريق خون او در ميان قبايل مختلف لوث شود و بني عبد مناف نتوانند در مقام معارضه و انتقام برآيند. رسول اكرم (ص) به حضرت علي بن ابي طالب (ع) دستور داد كه در آن شب از فاطمه زهرا (ع) مراقبت كند و برديماني او را پوشيده در رختخوابش بخوابد و خود با ابوبكر در نيمه هاي شب مخفيانه از در كوچكي كه پشت خانه ابوبكر بود بيرون رفتند و با دو شتر جماز كه قبلا آماده شده بود راه جنوب را در پيش گرفتند و در غار ثور پنهان شدند. يكي از مردان قريش همين كه به در غار رسيد ديد كه تارهاي عنكبوتي مدخل غار را مسدود كرده و دو كبوتر نيز در دهانه غار نشسته اند كه با ديدن وي پرواز كردند. چون اين بديد عطف عنان كرد و به جوانان ديگر گفت:« راجع به اين غار مطمئن باشيد كه سالهاست احدي به درونش پاي نگذاشته است زيرا در ورودي غار را عنكبوتان قبل از تولد محمد (ص) تنيده اند! عقل سليم حكم نمي كند كسي وارد غار شده باشد بدون آنكه تارهاي عنكبوت را پاره ًكند.» اين بود ماجراي غار ثور كه ابوبكر از آن تاريخ به بعد به يارغار موسوم گرديد و مجازاً در رابطه با دوستان يكدل و وفادار مورد استشهاد و تمثيل قرار مي گيرد.
منبع:tebyan.net



:: موضوعات مرتبط: دانستني ها , جملات عارفانه بزرگان. , داستانهای پند آموز , دنیای ضرب المثلها , ,
:: بازدید از این مطلب : 470
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : شنبه 2 مرداد 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

داستان ضرب المثل مرد زاهد

اين مثل كه در مقام تنبه و تنبيه گفته مي‌شود. حكايتي دارد كه مي‌گويد: پيرمردي بود زاهد كه در دل كوه، توي دخمه‌اي عبادت مي‌كرد و از علف‌ها و ميوه‌هاي جنگلي كوه هم مي‌خورد. روزي از كوه به زير آمد و به طرف ده راه افتاد رفت و رفت تا به نزديك ده رسيد، مزرعه گندمي ديد. خيلي خوشش آمد، پيش رفت و دو تا سنبله از گندم‌ها چيد و كف دستش خرد كرد و آن چند دانه گندم تازه را خورد، بعد از آنكه چند قدمي به طرف ده پيش رفت، به خودش گفت: «اي مرد! اين گندم از مال كه بود خوردي؟... حرام بود؟... حلال بود؟...» زاهد سرگردان و پريشان شد و گفت: «خدايا! من طاقت و توش عذاب آن دنيا را ندارم ـ هرچه مي‌خواهي بكني و به هر شكلي كه جايز مي‌داني مجازاتم كن و تقاص اين چند دانه گندم را در همين دنيا از من بگير!» خدا دعا و درخواست او را قبول كرد و او را به شكل گاوي درآورد و به چرا مشغول شد. صاحب مزرعه كه آمد و يك گاوي در گندم‌زارش ديد هرچه در حول و حوش نگاه كرد كسي را نديد ـ ناچار طرف غروب، گاو را به خانه آورد و مدت هشت سال از او بهره گرفت، آخر كه از گوشت و پوست او هم استفاده كرد، كله خشك او را براي مزرعه‌اش «داهول» كرد يعني مترسك كرد و توي زمين سر چوب كرد ـ روزي كه صاحب زمين مزرعه‌اش را چيد و كوبيد و گندم را خرمن كرد، شب دزدها آمدند و جوال‌هاشان را از گندم پر كردند ناگهان صداي غش‌غش خنده از كله خشك گاو بلند شد، دزدها مات و حيران شدند و خشكشان زد، هرچه به اين طرف و آن طرف نگاه كردند ديدند هيچكس نيست اول خيلي ترسيدند و گندم جوال كردن را ول كردند. بعد آمدند پيش كله و ايستادند و گفتند: «اي كله! ترا خدا بگو ببينم چرا مي‌خندي؟ تو كه هستي؟ چرا اينطور مي‌خندي و ما را مسخره مي‌كني؟» كله به زبان آمد و شرح احوالش را گفت و آخر هم گفت: «من به تقاص دو تا سنبله گندم دارم چنين مكافاتي مي‌بينم ـ واي به حال شما كه جوال جوال مي‌بريد!»
منبع:iketab.com



:: موضوعات مرتبط: دانستني ها , جملات عارفانه بزرگان. , داستانهای پند آموز , دنیای ضرب المثلها , ,
:: بازدید از این مطلب : 462
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 2 مرداد 1395 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

مگر به دست‌هايت حنا بسته است

در سمنان اگر كسي چيزي در دست داشته باشد و به علت غفلت و سهل‌انگاري از دستش بيفتد به او مي‌گويند: «مگه دست‌هات حناست؟» يعني مگر به دست‌هايت حنا بسته است؟ شبي دزدي به خانه زن بيوه ثروتمندي مي‌رود. وقتي كه دزد وارد خانه مي‌شود متوجه مي‌شود كه زن هنوز بيدار است. خودش را به پشت پنجره اتاق مي‌رساند و مي‌بيند كه زن مشغول خمير كردن حنا است كه دست‌هاي خود را حنا ببندد. در اين موقع دزد وارد اتاق مي‌شود و با خنجري كه در دست داشته زن را تهديد مي‌كند كه اگر كوچكترين صدايي بكند او را خواهد كشت. بيوه ثروتمند كه از ماجرا باخبر مي‌شود به روي خود نمي‌آورد و لبخني مي‌زند و مي‌گويد چكار دارم كه سر و صدا بكنم من سال‌هاست كه شوهرم را از دست داده‌ام و از آن به بعد تنها مانده‌ام. دنبال شخصي مثل تو جوان برازنده مي‌گشتم. ترا حتماً خدا براي من فرستاده كه با تو ازدواج بكنم. دزد كمي به خود مي‌آيد مي‌بيند كه اين زن بيوه هم ثروتمند است و هم با جمال. كم‌كم با زن اخت مي‌شود و پيش زن مي‌نشيند و با او درباره ازدواج خودشان شروع به صحبت مي‌كند. زن به او پيشنهاد مي‌كند كه همين امشب بايد عروسي سر بگيرد. دزد مي‌گويد: «در اين نصب شبي ملا و آخوند از كجا پيدا كنيم كه صيغه عقد را بخواند؟» زن بيوه در جواب دزد مي‌گويد: «اصل كارت رضايت طرفين است وقتي هر دوي ما رضايت داشته باشيم عقد بسته شده است، من راضي تو راضي گور باباي قاضي، بيا از حالا من و تو عروس و داماد بشويم» دزد قبول مي‌كند. زن مي‌گويد: «چه بهتر از اينكه حنا هم حاضر است بيا دست‌‌ها و پاهايت را حنا ببندم چون بايد داماد بشوي» دزد غافل قبول مي‌كند، موقعي كه بيوه ثروتمند دست‌‌ها و پاهاي دزد را كاملاً حنا مي‌بندد به پشت‌بام خانه مي‌رود و داد مي‌زند «آي ديد ـ آي دزد» مردم به خانه زن بيوه مي‌ريزند و دنبال دزد مي‌كنند. دزد مي‌خواهد فرار كند اما پاهاي او ليز مي‌خورد و نقش زمين مي‌شود. خلاصه خود را به ديوار حياط خانه مي‌رساند. به محض اينكه ديوار را مي‌چسبد كه بالا برود و خود را به كوچه برساند دست‌هايش از ديوار ليز مي‌خورد و دو مرتبه به حياط مي‌افتد و نمي‌تواند فرار كند و مردم او را دستگير مي‌كنند. حاكم از او سؤال مي‌كند كه چرا و چطوري دستگير شدي دزد در جواب مي‌گويد: «دستام حنا بود».
منبع:farsibooks.ir



:: موضوعات مرتبط: دانستني ها , جملات عارفانه بزرگان. , داستانهای پند آموز , دنیای ضرب المثلها , ,
:: بازدید از این مطلب : 604
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 28 تير 1395 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 24 صفحه بعد